-
من ، این زمان ،
رسا و منفجرم ، مثل خشم ،
و مثل خشم توانایم .
و می توانم دیوان شعر حافظ را بردارم
و برگ برگش را
با دستهای خویش
پاره پاره کنم ،
و می توانم – چون خنجر و پلاسیدن –
لزوم خون و خزان را باور کنم ،
و می توانم در رهگذار باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را پرپر کنم ،
و می توانم حتا
- حتا از نزدیک –
سربریدن یک تا هزار بره نوباوه را نظاره کنم .
من ، این زمان ،
رسا و منفجرم .
-
ميروم و نمي رود نام تو از زبان من
ده كه نمي پرسي از كسي نام من و نشان من
كنون كه مي فريبد مرا سراب هستي
دووم عنان دل را دهم به عشق و مستي
اين كه شد از عشق و وفا زير و زبر هستي من
راز دل زار مرا كرده عيان مستي من
دیگه چه کارایی میتونید بکنید ؟:دی
-
نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری به روی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
نه
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
کاشک به جای همه اینها می تونستم برم به پروژه ام برسم
-
دیده چرا تر نشود از شوقت
جان زشعفت چون نگریزد از تن
باز ای جان بار دگر خاموشی
چهره خود از نظرم می پوشی
درد مرا مرغ سحر می داند
دم به دمی نغمه غم می خواند
در شب تنهایی من
با دل شیدایی من
بر همه کس عیان شود
قصه رسوایی من
قصه رسوایی من
شدی مثل دونده ای که یه متر آخرو حال نداره بره!!
-
نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده ام در ساز خويش
چنگ اندوهم خدا را زخمه اي
زخمه اي تا بركشم آواز خويش
راستش بیشتر گیجم
-
شیشه قلبم شکست آخر
عطر عشق تو گریزان شد
چو بادمست آواره زدشت آشنایی
گذشتم و دگررفتم دریغ ازاین جدایی
برگ پاییزم آتش سردم
شمع خاموشم قصه دردم
بشنو از آواز پردردم
قصه تلخ خداحافظ
چو موج خسته ای رفتم
ای ساحل فراموش
دریای اندوه وحسرت
گشوده برمن آغوش
برگ پاییزم آتش سردم
شمع خاموشم قصه دردم
گیج از چی آخه؟
ولش کن. اگه میدونستی که اسمش "گیجی" نبود
-
من نباشم می دونم تو استراحت می کنی
اولش ساده به این نبودن عادت می کنی
اما وقتی فهمیدی راس راسی عاشقت بودم
نمی گی، اما یه کم احساس غربت می کنی
خیلی فلسفی حرف زدی ها اقا جلال
-
یارب برس امشب به فریادم
بستان از آن نامهربان دادم
بیداد او برکنده بنیادم
گو ماه من ، از آسمان
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من
ز رخ پرده بگشاید
اره خیلی فلسفی بود. خودم هم دارم روش فکر میکنم!
-
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
اما زیاد فکر نکن اقا جلال می ترسم بشی نیچه ایران
-
می گن اسب و رفیق روز جنگه
مو می گویُم از او بهتر تفنگه
سوار بی تفنگ قدرت نداره
سوار وقتی تفنگ داره سواره
تفنگ دسته نقرم رو فروختم
برا یارم قبای ترمه دوختم
فرستادم برایش پس فرستاد
تفنگ دسته نقرم
داد و بیداد
باشه بهش میگم!