-
درك تنهایی و دلتنگی ام
یك دنیا صبر می خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتی
ای معنی سبز تمام كلام ناگفته ام
تو را تا هنگام كه نفسی در كنج سینه باشد
با همه وجود و با دستان خالیم به خاطر خواهم داشت ...
آسمان هم مهربانی نگاهت را وام گرفته
در ترنم باران و نم اشكت چه پاكی نهاده
اما دیدگان این همیشه غصه دار
باران چشمان تو را هرگز تاب ندارد
پس با دستانت مهربانی زدودن اشكها را برایم به ضیافت بخوان
تا بگویم با این لبهای ترك خورده از عطش عشقت
و تا آن هنگام كه جانی در بدن باشدبه خاطر خواهم
-
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بيمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم
ديدم ايشان هم ز حال و حيرت من حيرتي كردند
من نمي گفتم كجا يند آن همه بافنده ي رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سينه اي
در مزبل افتاده بنام سكه اي مزدور
يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا
در دشت و در دامن
يا كجا گلها و ريحانهاي رنگ افكن
من نمي رفتم به راه دور
به همين نزديكها انديشه مي كردم
همين شش سال و اندي پيش
كه پدرم آزاد از تشويش بر اين خفتگان مي هشت
گام خویsh
-
شاید
نه حتما مقصر اصلی تویی
خوشحال باش
چندیست بجای غزل ، مرثیه می سرایم
-
منم آن پرنده دل مرده / که درون چشمش / شوق پرواز زند سو / لیکن .../ قفسی تنگ در آغوش گرفته است مرا / آسمان یک قدمی است / لیک پرواز / با دو خط قرمز/ گشت ممنوع برای دل من / حسرت بال زدن / مانده است روی دلم / و فقط من اینجا / شاهدم / شاهد پرواز هر آنکس که نیست / زندانی این قفس تنهائی
-
یارا ! بهشت , صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب , جهنم است
هر دم كه در حضور عزیزی برأوری
دریاب , كز حیات جهان , حاصل أن دم است
-
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
-
ديگر ز پا افتاده ام اي ساقي اجل
لب تشنه ام بريز به كامم شراب را
اي آخرين پناه من آغوش باز كن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
-
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو غزلم،شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد
-
دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
شکایت شب هجران که می تواند گفت
حکایت دل ما با نی کسایی کن
-
نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي � آري � مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.