-
میدم را مگیر از من خدایا...خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا...خدایا
من دور از آشیانم،سر به آسمانم...بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران،از بلای طوفان...بال من شکسته
از حریم دلم،رفته رنگ هوس...درد خود به که گویم، در درون قفس
وه که دست قضا،بسته پای مرا...روز و شب ز گلویم ناله خیزد وبس
می زنم فریاد...هر چه بادا باد...آه از این طوفان،وای از این بیداد
می زنم فریاد...هر چه باداباد...آه از این طوفان،وای از این بیداد
-
دل بی روح جنس آهنت را دوست دارم
خطوط در هم پیراهنت را دوست دارم
نگاه با همه بیگانه ات را دوست دارم
غرور سرکش دیوانه ات را دوست دارم
دوست دارم
تن سوزان مثل آتشت را دوست دارم
بهاری و من آن عطر خوشت را دوست دارم
به هر لحظه کنارم بودنت را دوست دارم
تماشائی تو هستی دیدنت را دوست دارم
دوست دارم
پس از تو رنگ گلها هم فریب است
پس از تو روزگارم بی فروغ است
که میگوید پس از تو زنده هستم
دروغ است هر که میگوید دروغ است
ای ستاره بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
ای ستاره بی تو من تاریکم
بی تو من به انتها نزدیکم
وای چه کردم من چه بود تقصیرم
که چنین بود بعد تو تقدیرم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم
تو نخواستی من و تو ما باشیم
سرنوشت این بود که تنها باشیم
...
-
مادرم مرا به وصف تو هیچ راه نیست
کس چو خدا به وصف تو اگاه نیست
بهشت به پای وصف تو مادر کم است
کسی غیر تو پیش خدا بدین جاه نیست
مادر قلم کجا و وصف جاه تو کجا؟!
قلم هیچ گاه لایق وصف زیبایی ماه نیست
مادر باز در اول وصف تو ماندم
انگار چاره ی ناتوانی این وصفم جز آه نیست
-
تو آشنای دلم، آشنا چه میدانی؟
نخوانده درس محبت، وفا چه میدانی؟
ندیده درد جدایی، جدا مشو از دل
طبیب روح و دل من، دوا چه میدانی؟
نخورده خون جگر، حال من کجا دانی
بلای زندگی من، بلا چه میدانی؟
فقیر درگه این عشق خانمانسوزم
تو شاه ملک و جودی، گدا چه میدانی؟
مگر خدا دل تو مهربان کند با دل من
ولی تو کافر مطلق، خدا چه میدانی؟
چه شامها که دلم با تو گفتگو دارد
تو قبله گاه دل من، دعا چه میدانی؟
صفای اهل نظر روی پاک و روشن تست
به پای دل ننشستی، صفا چه میدانی؟
ز رشک مردم و بر روی غیر خندیدی
تو ای امید دل من، حیا چه میدانی؟
پریدم از سر کویت، به سنگ طعنه دریغا
بفتا تو جغد شناسی، «هما» چه میدانی؟
...
-
یاری نیست!
ديوار را چنگ مي زنم
افيوني گشتم
كاسه ي شرابم زير نور ماهتاب مي رقصد
صورتكي بر ديوار
صورتكي ....
در قابكي پر شيار
ناز نازي
اهورائي
من پايانم و تو خود آغازي
راهمان جداست
من كم و تو حداقلت از من فزون
حق داري ...
حق داري ...
من كجا عرفان كجا
نشان من چيست در اين وادي پر مسلمان
نه زُناري نه عبائي نه تسبيحي
مزين مي شوم به پلاسي
تا شما نشناسيم
ميروم از امروز تا ميليون ها فردا !!!
-
او در گوشه ای از قلبم زیر سایه درختان نشسته است
و در لحظه های پاییزی قلبم برایم شعر عشق می سراید.
او آرام و متین در کویر احساسم بذر محبت می پاشد
و من عاجزانه برای آخرین بار عشق آشکارش را در قلبم انکار می کنم.
-
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
-
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهی حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
-
گر از تو خبر نیست به دل ، بی خبری هست
ور دل طلبد ، مستی چشم دگری هست
من پاکتر از برگ گلم ، ورنه تو دانی
هر گوشه گلی هست ، نسیم سحری هست
زلفان بلندم شده چون عمر وفایت
آشفته نسازد ، اگر آشفته سری هست
بیگانه ام از حرف نگاه و سخن عشق
گر دیده بخواهد ، نگهم را شرری هست
ترسم ببرم نام تورا ای همه جایی
زیرا که خدا هست و به آهی اثری هست
می میچکد از گوشۀ پیمانه و بینم
از اشک پر افسون تو هم پاکتری هست
من کنج قفس خوشترم از دامن صحرا
- بیگانه بدان- ورنه مرا بال و پری هست
بر بال من از دست محبت نخورد سنگ
گر مرغ لب بام شوم ، رهگذری هست
دل همچو صدف لب نگشاید دگر ای دوست
تا خلق ندانند که در آن گهری هست
غم نیست اگر زنگ دلم اشک نشوید
گر چشم تری نیست مرا ، شعر تری هست
باکم نبود ، گر گل عشقم شده پرپر
در سینه دلی هست ، که در آن خبری هست
« عرفی سخن نغز تو پاینده که گفتی :»
«تا ریشه در آب است ، امید ثمری هست»
...
-
تویی که وصل تو هر درد را بود درمان
تویی که نام تو هر بند را بود مفتاح