خیابانها تمام نمیشوند
تشییع جنازه در این خیابانها تمام نمیشود
نام برادرِ من میشود این خیابان،
برادرِ من گاهی ماموریت میرفت،
ماموریتِ برادرِ من تمام شده است
Printable View
خیابانها تمام نمیشوند
تشییع جنازه در این خیابانها تمام نمیشود
نام برادرِ من میشود این خیابان،
برادرِ من گاهی ماموریت میرفت،
ماموریتِ برادرِ من تمام شده است
تو
خواب خویشتن را
«با برفها در میان نهادي
با برفی که می نشست؛»
من به پاييزي بي بهار متصلش كردم
«تو خوابت را
رازی کردي»
و من راز خواب تو را از بامداد خواستم
میترسم
مانند یهودیان پیر
که صدای چکمهها راهپلهها را پرکند
و با پستی به اردوگاه بکشانند مرا
میدانم
سرانجام یک نفر میفروشدم
پول خوبی میگیرد
بسیار هم خواهد گریست
ما هر دو
مانند کودکان یهودیزاده
یا هر آدمی
بیگناهیم
سلام فرانک. حال شما؟
مانند لاشخور به تنم حمله میبرند
گوری نداشتم بکنم گریه می کنم
بیست و دو سال موی دماغم برایشان
در حال ریشه کن شدنم گریه می کنم
با کفتران شهر که قهرم ! ولی بگو
از دست توپخانه منم گریه می کنم !
گفتند بت پرست به او اقتدا نکن !
گفتند زود می شکنم ،گریه می کنم
من را ببخش! دامنت از اشک خیس شد
حرفی نداشتم بزنم گریه می کنم
سلام
ممنون
شما خوبی ؟
احیا نرفتید؟
مومیاییِ یک مرد
متعلق به قرنها قبل
کشف شدهاست
مردان زمین نگرانند
کسی نمیخواهد
باستان شناسان فاش کنند
این مرد قلب داشتهاست
ممنون
فعلا مراسم احیا در همینجا دایر هست:دی
تو را براي ابد ترك ميكنم مريم
چه حُسن مطلع تلخي براي غم، مريم!
براي من كه تو را از تو بيشتر ميخواست
چه سرنوشت بدي را زدي رقم،
پكي عميق به سيگار مي زنم، هرچند
تو نيستي كه ببيني چه ميكشم! مريم!
همه مرا به خودم واگذاشتند... همه...
همه...
همه...
همه...
حتّي تو هم...
تو هم...
مريم!
مريم!
واسه بعضی از اسمها شعر زیاد گفتن
مثل همین مریم
مژده را می شناسی؟
مژده سبزه است
با چشم های میشی
نه تو مژده را نمی شناسی!
گرچه او هزار تا دوست دارد
با نمک است و
تند تند حرف می زند
نه
اگر هم ببینیش
حتما نمی شناسی اش
دستش را می برد زیر پلکش گاهی
و تری آن را سریع پاک می کند
هر هفته به تمام دوستا نش زنگ می زند مژده
زیر مقنعه
موهای مشکی اش
اعصابش را خراب می کند
مژده را نمی شناسی تو
بچه های زلزله بم
او را خاله مژده صدا می زنند
شبها منتظر زنگ تلفن او می شوند
و می دانند هر جای دنیا باشد
آخر هفته یک دفعه می پرد وسط چادر
با یک عالم هدیه
و اسم کوچک هیچ کس یادش نمی رود.
اینم یکی دیگش!
سوخت آن سان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی،
داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست
بر سر دست ببینند تنش را حتی،
دوش می آمد و می خواست فراموش کند
خاطرم خاطره ی سوختنش را حتی
خوش به حالشون!!!!
باید راه افتاد
نه به خاطر مبارزه ای بی امان
با سرنوشت یا بدی ها یا هر چه
آخر
آدم خیس که بشود
صدایش می گیرد
یکی دو آواز قشنگ بلدم
فردا سپیده دمان
دوست دارم بخوانمشان.
اوهوم!!
گوش کن می شنوی همهمه ی دریا را
تپش واهمه خیز نفس صحرا را
نور بی حوصله در پنجره می آشوبد
باز کن پنجره ی بسته ی گلدان هارا
واژه ها در شعف شعر شدن می رقصند
دیدی آنک به افق چرخش مولانا را
شب خوش