دونای بارون ببارين آروم تر
بهارای نارنج داره می شه پرپر
اين همه تاريخ ...
خاطره استعمار
سفر از حقارتی به حقارت ديگر
تن دادن به ايدولوژی که می خواهد با ايدولوژی بستيزد.
مادر بزرگ می گويد : بيچاره رعيت!
Printable View
دونای بارون ببارين آروم تر
بهارای نارنج داره می شه پرپر
اين همه تاريخ ...
خاطره استعمار
سفر از حقارتی به حقارت ديگر
تن دادن به ايدولوژی که می خواهد با ايدولوژی بستيزد.
مادر بزرگ می گويد : بيچاره رعيت!
تلاش می کنم زبطن حادثه بيابمت
که آگهی هميشه از عذابهای تلخ من
سلامهای منجمد که جاری زبان توست
چه می کند ميان اضطرابهای تلخ من
نتوانستم سر انجام
تو را تمام ببخشم
و ناگهان آشکار نکنم
که هرگز مرا دوست نداشته ای
چه بی رحمانه
صغرا ، کبرا ها
پشت هم ردیف شدند
و دستانت باز شد
باورش مرا هم شکست
که این همه نمی دانستم
تنها بوده ام هزار سال
زنگ زده بودم
تنها حالت را بپرسم
چرا به سادگی
همه چیز را فهمیدم
آنچه این سال ها
گفته بودم نمی دانم
مست و خراب تا كي ! جام شراب تا كي !؟
در راه عشــق بـازي بـادهي نــاب تا كي !؟
از عشق ميگريزي٬ اي سائل محبت
شوق وصــال جانـان ! خـط ربــاب تا كي !؟
باده خوري دمادم از شرب بي سرانجام
شكستـــن پيــالــه ٬ در تــب و تــاب تا كي !؟
يك جرعه جام باقي از ميسراي عرفان
هشيارشو محتسب٬ درخور و خواب تا كي !؟
مجنون صفت دويدي اندر فراق ليلا
ايــن قامــت قيامــت انــــــدر نقـــاب تا كي!؟
...
يا رب اين بوي خوش از روضهي جان ميآيد
يا نسيمي است كز آن سوي جهان ميايد
دیگر از باران نباریده
فرصتٍ معصومِ باقی مانده
سیراب نمی شود
دیگر به تصویرِ تبسم وُ کرشمهی هیچ فردایی
عاشق نمی شوم .
ایینهی زخمهای گذشته نمی گذارد
اسماعیلِ لحظه های خویش را
قربانی دهم
که شاید من نباشم
تا شاعرِ شعرهای نشکفته باشم
شاید نباشم.
...
من اگرديوانه ام
با زندگي بيگانه ام
مستم اگر يا گيج و سرگردان و مدهوشم
اگر بي صاحب و بي چيز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فرياد منطق هيچ تأثيري ندارد
در دل تاريك و گنگ و لال و صاحب مرده ي گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما اي مردم عادي
كه من احساس انساني خودرا
بر سرشك ساده ي رنج فلاكت بارتان
بي شبهه مديونم
مي هراسم
از خويش
از قلبت
كه شروع كند به زدن
سرشار و پر اميد
در اين خانه خراب را
از بلوغِ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلَد شده ام
شاعرانه ترینِ واژه ها را
به همسایگانِ خوبِ خلوتِ خیالم
پیشکش کنم
و میزبانی سبزترینِ مهربانی ها را
از زلالیت خویش
از چشمه
ایینه و آفتاب
از تو
جستجو کنم .
حالا اگر حدودِ حرمت تو را
پایی دراز داشته ام
پیشانی بلند عاطفه ات را می بوسم
که در من جز عشق
گناهی گمان نخواهی برد
که اینهمه را، تنها و تنها
از بلوغ بغضهای تو وُ
از بارش باران
بـَلد شده ام.
...
ماه دخت
روبندهاش را بالا زد لرزان
دستم را گرفت و فشرد
برق می زد چشمانش
گفت
میفهمم چه میگویی
جای تو بودم کاش
کنارم ماه دختی بود
میگرفت دستم را
چه خیالها داشتم
ماه دختی جسور
چشمانش پر از برق شیطنت
و به من
آن روزها میگفت
خطر کن
خطر کن دخترجان
میفهمی چه میگویم؟
ماه دخت پرسید