تا چند ای شمع عشق!بی قرارم سازی؟
سرگشته ی دور روزگارم سازی؟
هر لحظه به صورتی دلم بربایی
هردم به بهانه ای نزارم سازی
فضولی
Printable View
تا چند ای شمع عشق!بی قرارم سازی؟
سرگشته ی دور روزگارم سازی؟
هر لحظه به صورتی دلم بربایی
هردم به بهانه ای نزارم سازی
فضولی
يکي بين و يکي گوي و يکي دان
بدين ختم آمد اصل و فرع ايمان
نه من ميگويم اين بشنو ز قرآن
تفاوت نيست اندر خلق رحمان
شیخ محمود شبستری
نقّاش ازل که صورت یار کشید
نقش خط و خال و زلف و رخسار کشید
از بهر ظهور معنی آن صورت را
بر دیده ی طالبان دیدار کشید
فضولی
در طالع من نيست که نزديک تو باشم
ميگويمت از دور دعا گر برسانند
نيافريد خدايت به خلق حاجتمند
به شکر نعمت حق در به روي خلق مبند
سعدی
دی کرد التماس زمن پاک گوهری
کای رند بهر ما صفت زاهدان بگو
گفتم :"مجوی معرفت زاهدان زمن،
زیرا که من ندیده ام آن قوم را نکو."
فضولی
واي بر جانِ اسيرانِ تو گر دريابند
از نگه کردنت آن شيوه که مخصوص منست
محتشم تا بُوَدَت جان، مشو از دوست جدا
کاين جدائي، سببِ تفرقهي جان و تن است
محتشم کاشانی
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آن که رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
به پای خم می چو دردی نشست
به دردی همین شد چو می پای بست
فضولی
تو را که عشق نداري، تو را رواست بخُسب
برو که عشق و غم او نصيب ماست، بخُسب
ز آفتابِ غم ِ يار ذره ذره شديم
تو را که اين هوس اندر جگر نخاست، بخُسب
به جست و جوي وصالش، چو آب ميپويم
تو را که غصۀ آن نيست کو، کجاست، بخُسب
مولانا
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را به او هست صد اشتیاق
بده بیش از این تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
فضولی
روزم چو شب سياه کردي
هم زخم زدي، هم آه کردي
در دل ستُدن نداديَم داد
گر جان ببري، کي آريَم ياد
نظامی گنجوی