-
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهي مُهيا شدهي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکي شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يک دلْدل بود. يک هواي نشستن و گفتن.
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
-
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمی خندم
-
ما
كاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ، زندگيمان شعر و افسانه
ساقيان مست مستانه
هان ، كجاست
پايتخت قرن ؟
ما براي فتح مي آييم
تا كه هيچستانش بگشاييم
اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش
نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار
چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش
اي پريشانگوي مسكين ! پرده ديگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد
نالد و مويد
مويد و گويد
آه ، ديگر ما
فاتحان گوژپشت و پير را مانيم
بر به كشتيهاي موج بادبان را از كف
دل به ياد بره هاي فرهي ، در دشت ايام تهي ، بسته
تيغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تيرهامان بال بشكسته
-
هزاران حرف های خوب در گفتار خود می زد
نماند از ادعا هایش به جز خاکی و گرد اما
شعرات چریکی شده فرانک.
-
اگر ای آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغی اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان می كنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان می كنم كاشانه ای را
-
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
-
خوردم قسم تا بعد از این
با چشم باز عاشق شوم
حالا که آمد دیگری
من می روم من می روم
خدا حافظ خدا حافظ
حالا که دست دیگری
بر هم زده دنیای ما
حالا که بر هم می خورد
آرامش فردای ما
خدا حافظ خدا حافظ
ای تکیه گاه ناتوان
از نا امیدی خسته ام
از بیم فرداهای دور
بار سفر را بسته ام
گفتی که در سختی و غم
پشت و پناه من شوی
در کوره راه زندگی
فانوس راه من شوی
حالا که پشت پا زدن
برای تو آسان شده
حالا که لحظه های تو
از آن این و آن شده
خدا حافظ خدا حافظ
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من
-
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت
-
مگر ميشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بينشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه ميشود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نميکني، ها!؟
باشد، گريه نميکنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه ميافتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
هنوز باد ميآيد، باران ميآيد
هنوز هم ميدانم هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه ميفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانيست ...!
-
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم
ز پشت ميله های سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت