این سان كه منم سرمست از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
Printable View
این سان كه منم سرمست از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.
دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:
دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!
دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...
دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!
خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ �
پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
کو تیغ کهانتقام کشم از زبان خودآزرده ام به شکوه دل دلسِتان خود
دل کمال از لعل میگون تو یافت
جان حیات از نطق موزون تو یافت
گر ز چشمت خستهای آمد به تیر
زنده شد چون در مکنون تو یافت
تا فسونت کرد چشم ساحرت
جامه پر کژدم ز افسون تو یافت
سختتر از سنگ نتوان آمدن
لعل بین یعنی دلش خون تو یافت
تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
مي مكيد از هر گلي نوشي
بي خيال از آشيان سبز ، يا گلخانه ي رنگين
كان ره آورد بهاران است ، وين پاييز را آيين
مي پريد از باغ آغوشي به آغوشي
آه ، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
پيش اين گلبوته ي ساحل
برگكي مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بيشه ي انبوه
بيشه ي انبوه خاموشي
پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
و چه جادويي فراموشي ؟
پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي
یارب این نو گل خندان كه سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شاخهها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامههای سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن بزن
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی
یك قصه بیش نیست غم عشق و این عجب
كز هر زبان كه می شنوم نا مكرر است
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت