از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
Printable View
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.
ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.
دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.
كه زندان مرا باور مباد ...
كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.
باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.
آه
آرزو! آرزو!
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای پاهای
حركت مردمی است
كه همچنان كه تورا می بوسند
در ذهن خو طناب دار تو را می بافند
در كوچههای خاكی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهی مسلول
از لحظهای كه بچهها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت كهنسال پر زدند.
من از میان ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانهایست كه او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب كرده بودند.
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تكهتكه میكردند.
وقتی كه چشمهای كودكانهی عشق مرا
با دستمال تیرهی قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید
وقتی كه زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیكتاك ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید.
دیوانهوار دوست بدارم.
یك پنجره برای من كافیست
یك پنجره به لحظهی آگاهی و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشیده كه دیوار را برای برگهای جوانش
معنی كند
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین كه زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیههای مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتلعام گلها را بنویس.
همیشه خوابها
از ارتفاع سادهلوحی خود پرت میشوند و میمیرند
من شبدر چهارپری را میبویم
كه روی گور مفاهیم كهنه روییدهست
آیا زنی كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پلههای كنجكاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، كه در پشتبام خانه قدم میزند سلام بگویم؟
حس میكنم كه وقت گذشتهست
حس میكنم كه «لحظه» سهم من از برگهای تاریخ است
حس میكنم كه میز فاصلهی كاذبیست در میان گیسوان من و دستهای
این غریبهی غمگین
حرفی به من بزن
آیا كسی كه مهربانی یك جسم زنده را به تو میبخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
(باید برم غذا بپزم با اینکه از اینجا بودن لذت میبرم....میگم خدانگهدار دوستان):11:
من باور دارم که روزی
ماه از شهر من کوچ خواهد کرد ....
و آسمان گرسنه ديارم را
با گونه های مهتابی پر اشکش
وداع می گويد
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشكيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال
آن همنشين تشنه ، چنار كهن ، كه نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشكش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر كند
اين است آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
*-*
من هم مشاعره با شما لذت میبریم
ردّ پاي او به آسمان و ماه مي رسيد
قرص صورتش از آن كرانه يادگار داشت
با طنين شاعرانه ي ترانه هاي او
لحظه هاي عاشقانه ام چه اعتبار داشت
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگی ها
قطره اشكی در آن چشم ها ديد
همچو طفلی پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواری
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود!