صلات ظهر مرداد، هوای پخته ی منگ
دو تا بچّه ی بی خواب، ته یه کوچه ی تنگ
با یه تفنگ چوبی، یه تیر کمون یه مشت سنگ
می رفتیم جنگ دشمن، !come on، کیو کیو، بنگ بنگ!
چقدر سرخپوست کشتیم، تو اون کوچه ی بن بست!
چه فصل ساده ای بود، برادر خاطرت هست!؟
همه سرگرم بازی، همه بی خبر و شاد
کسی از روز غصّه، خبر اصلاً نمی داد
هوای بچّگی ها، بهار مهربونی
گذشت و ما رسیدیم، به فصل نوجوونی
شبای خوش جمعه، شبای سینما بود
ستاره ی فرنگی، چراغ راه ما بود
یکی آواز می خوند، مث الویس پریسلی
یکی جیمز وین می شد، واسه زهرا و لیلی
چه بوسه ها گرفتیم، تو اون کوچه ی بن بست
کتک هم خوب خوردیم، برادر خاطرت هست!؟
بهار بود و هنوزم، شب جیک جیک مستون
هنوز هم پرده ها بود، رو صورت زمستون
گذشت اون شب روشن، شب ستاره و ماه
رسید نسل من و تو به اوّلین بزنگاه
بزنگاه بدی بود، چهل سوی پر آشوب
نه یک همدرس دانا، نه یک همسفر خوب
یکی رو باد می برد، پی میراث شرقی
یکی رو آب می برد، به مغرب ترقی
چقدر ممنوعه خوندیم، تو زیر زمین بد بو
همش بحث و جدل بود، سر پیام شاملو
تو پیچ پیچ شب ما، قیامت بود و غوغا
یکی خمار انگلز، یکی نشئه ی بودا!
تو مسجد، شاعر چپ! تو کافه، مؤمن مست!
عجب سرگیجه ای بود، برادر خاطرت هست!؟
هنوز شبای جمعه، شبای سینما بود
تب تند گوزنها، تو کوچه های ما بود (گنجیشکک اشی مشی، لب بوم ما نشین...)
به یادم هست که یک روز، همه جسور و شیر دل
شدیم آرتیست اوّل، تو فیلم حقّ و باطل
موتور! شبنامه! چاقو! رفیق مترقی!
زن نیمه برهنه! توی حجاب شرقی!
هوای شور و شر بود، تو اون کوچه ی بن بست
یکی گلوله می خورد، یکی قدّاره می بست
همه شیفته و سر مست، تو رؤیا مونده در بست!
چه خوابها که ندیدیم، برادر خاطرت هست!؟
دیگه یادی ندارم، از اون جیک جیک مستون
بهار مرد و زمین رفت، به رؤیت زمستون
شکست کشتی مهتاب، تو گِلموج هیولا
ستاره بود که می رفت، به قعر شب دریا
دیگه سکوت تار و کمونچه ی شبانه
حقیقت بود حقیقت، نه فیلم بود نه ترانه! (کوچه ها باریکن، دکونا بسته ست، خونه ها تاریکن، طاقا شیکسته ست...)
تفنگهای حقیقی، برادرهای دلتنگ!
ببین گردش چرخو، باز هم کیو کیو بنگ بنگ!
شبی صد دفعه مردیم، تو اون کوچه ی بن بست
چه فصل وحشتی بود، برادر خاطرت هست!؟
گذشت اون فصل و ما هم، گذشتیم با دل سرد
مث غبار اندوه، سوار باد ولگرد
از این گودال به اون گود، از این چاله به اون چاه
سفر کردیم، رسیدیم به آخرین بزنگاه
رو خاک سست غربت، نشستیم تلخ و سنگین
یکی افتاده از دل، یکی افتاده از دین!
تو این غربت بیمار، تو این بی راهه ی تار
نه یک راه بلدی بود، نه یک قافله سالار
گم و گور، رفته از دست، تو این بهشت سرمست!
چه دوزخی چشیدیم، برادر خاطرت هست!؟
صلات ظهر مرداد، هوای پخته ی منگ
دو بچّه ی مهاجر، تو یک اتاقک تنگ
با یه دگمه، یه مشت سیم، یه جعبه نور خوشرنگ
نشستن گرم بازی، !come on، کیو کیو، بنگ بنگ!
بازم کیو کیو، بنگ بنگ، هنوز کیو کیو، بنگ بنگ...!
کیو کیو، بنگ بنگ! – شعر از زویا زاكاریان – با صدای گوگوش بشنوید!