-
اين اواخر خيال مي كردم زندگي ماجرا ي خوبي نيست
جيغ زد يك نفر سرم خانم! اين خدا هم خداي خوبي نيست
توي دفترچه ي غزل هايم حس و حالي غريب قِل مي خورد
تازه فهميده ام كه اي بابا، گريه هم آشناي خوبي نيست!
ساعت پنج و نيم تنهايي بال هاي مرا كه مي بردند
ساده بودم كه باورم مي شد آسمان ابتداي خوبي نيست
پس بگو چرا غزل جان امضا نمی ذاشت :دی
-
تا اثیر از هوا لطیفترست
تا هوا چون اثیر شفافست
باد صافیتر از هوای اثیر
دلت از غم که از حسد صافست
حالا ما یه بار استفاده کردیم.
-
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
-
يادش به خير بازی گرگم و گله را ...
تو بره بره بره ی من ، گرگ ، گرگ پير
پر پر کلاغ پر ، من و ارديبهشت پر
طوفان و بادبادکمان ضربدر حصير
ما بسیار هم خوشحال می شیم 1000 بار استفاده کنید جلال جان
-
روی ويرانه های اميدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
-
خدايا ! پر از كينه شد سينه ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام
دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا ! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد
كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
مگر پشت اين پرده ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده ي خويشتن را ببين
زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك ، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك
رخ اندر شب ني روانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين
همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي ، جانشين تو كيست ؟
كه پرسد ؟ كه جويد ؟ كه فرمان دهد ؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟
كه گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي
گذشت ، آي پير پريشان ! بس است
بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟
گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته ي پير ديوانه ام
ماث
-
من
تو
راه می رفتیم
من چه خیس بودم مث بارون !
حتی موهایم
خیس..
.
یخ
سرما
برف بازی هم
و تو می خندیدی
تکان نخور..
عکس..
لحظه ها را ثبت می کردی
دیدی؟
همه پاک شدند
-
آشنایی منُ نازی
می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده یی سَرک کشید ُ گفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !
در ساحل بودم ،
از مرغ ِ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور ِ مرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر ،
در جنگل ِ انبوه ِ پُشت ِ سَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِ پایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِ مرا کفاف می دهد !
زمستانی از پی ِ زمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِ زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !
حسین پناهی
-
تمام جملات گذشته اند
تمام فکرها
پاکن بدهید
یا پاکم کنید
از این خاطرات
آری من آلوده ام با این ها
.
سکوت
تاریکی همیشگی
صدای ملایمی از گیتار
چشم ها
خیس
بسته
و من
تنها
بهترین ها اینجاست.
-
تو به چربدستي
كشتي را
بر درياي دمه خيز ِ جوشان
مي گذراندي.
و كشتي
با سنگيني سيــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند
- كه از بار غرور بادبان ها
پست مي شد -
در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان
به كابوسي مي مانست
كه در تبي سنگين
مي گذرد.
***
امـّا
چندان كه روز بي آفتاب
به زردي نشست،
از پس تنگابي كوتاه
راه
به دريايي ديگر برديم
كه پاكي
گفتي
زنگيان
غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و
من اندوه ايشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزيره ئي ست
هم از اين دريا.
اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟
تو خود آيا جست و جوي جزيره را
از فراز كشتي
كبوتري پرواز مي دهي؟
يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟
- كه در اين دريا بار
همه چيزي
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره كدر فلس ماهيان
در آب
ماهي ديگريست
در آسماني
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتي ابدي
در جزيره بكري فرود آمديم.
گفتي
((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:
سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))
و به سجده
من
پيشاني بر خاك نهادم.
***
خداي را
نا خداي من!
مسجد من كجاست؟
در كدامين دريا
كدامين جزيره؟-
آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم
و مذهبي عتيق را
- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -
به ورود گونه ئي
جان بخشم.
مسجد من كجاست؟
با دستهاي عاشقت
آن جا
مرا
مزاري بنا كن!
اوقات خوش
احمد شاملو