از وزشهای سیاه شب وحشت
نقش یک خاطره ی تلخ گذر کرد :
فروریخت ناگاه در نگاه تیره اش
آن مهر دامن گیر
زانکه بنیانش جز وهن نبود !
فرو افتاد از دستان سرد و خسته اش
ناگاه
آن طاقت دیرین
زانکه ریشه اش جز خون نبود !
به زمین افتاد
عشق
هوس
و تزویر !
تکه تکه شد
گسیخت !
و تنها صدای مهیب سکوت ماند
---------- Post added at 05:34 PM ---------- Previous post was at 05:31 PM ----------
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی!
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم
به تو می اندیشم
تو بدان این را ، تنها تو بدان!
تو بیا!
تو بمان با من
تنها تو بمان....