-
گمان کردم که او عاشق ترین عاشق در این دنیاست
گمان کردم که غمخواری برای یک دل تنهاست
از عشق خود به من میگفت از عاشق ها سخن میگفت
از اشکی داغ وآتشزن همیشه چشم او پر بود
ولی افسوس همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها تظاهر بود
همه عاشق نوازی هاتمام صحنه سازی هاتظاهر بود
به خود گفتم دوباره بخت یارم شود
به خود گفتم که پایانی برای انتظارم شود
به خود گفتم دوباره نوبت فصل بهارم شود
ولی افسوس همه از عشق گفتنها تمام گریه کردنها تظاهر بود
همه عاشق نوازی هاتمام صحنه سازی ها تظاهر بود....تظاهر بود .....تظاهر بود... .
-
مست از تو
می رقصم تا سرگیجه
تا تار شدن اتاق
تا سیاه تر شدن چشمم
تا نبینم
نبودن بی دلیلت را
-
مرا
میان شعرهایی که
مدام غر به جان من می زنند
که تو کوشی پس
نیمه کاره رها کردی و
رفتی که
رفتی
کاردستی نیمه کاره ای ام که
به دست هات
اعتماد کرده بودم
-
نگاهی روی دست هايم جا مانده بود
و من
به دنبال صاحبش
به هر کوچه سر زدم
سال ها بعد
من بودم و نگاهی
که روی دستم مانده بود ...
-
شیشه ای در من
جیرینگ
جیرینگ
شکست
خدا کند دلم نبوده باشد !
-
از تو تا من پل سالمی نمانده
تو آن وری می روی
من این وری
کابوس کابوس که می گویند
همین است دیگر ؟!
-
چراغ هایی را که باید روشن کرد
نا نوشته هایی را که باید نوشت
عشق هایی که باید سرود
احساسی را که باید لمس کرد
شعرهایی را که باید آموخت
نقش هایی که از یاد باید برد
محبت هایی که بایدبخشید
آدم های سیاه و سپیدی که باید از آنها خاطره ساخت
انتظاری که نباید کشید
و بی انتها بغضی که هیچ کس
حتی نزدیک ترین آدمها نمی فهمند
پاکی از دست رفته ای که نمی دانی چرا باید حراجش کرد
معصومیت های که بر باد می رود
به کابوس های روشنفکری و تباهی
که کسی می آید
که کسی می آید و تو
تو محتاج یک دلخوشی ساده و رنگی هستی
گر چه اینجا پر از دیوارهای خاکستری فاصله است
گر چه اینجا برای رسیدن به عشق باید پوسید
گر چه باید از سپیدی و امید گفت ولی ..........
این قدر دلت تنگ است که باز مجالی نیست که نیست.......
-
روزگاریست
گل سرخ صمیمیت را
از دل باغچه برداشته اند
علف هرزه در آن كاشته اند
-
چرا غمگینی ؟
سكوت كدامین حصار به این روزت كشانده ؟
باز هم فصل خزان مرا " تو بهاری ؟
نیمه شب چشمانت چرا بارانی ست ؟
چقدر این سر خسته ام " زانوانت را دلواپس است
چقدر موهای سیاهم " دستانت را خواهش است
نمی دانم این بار به چه امیدی در حاشیه دستانت به انتظار بمانم ؟
شاید بروم " به نا كجای فریاد
به نا كجای عشق
به ناكجای حسرتهای باطل و بیهوده
بروم یا نروم !!؟
-
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده ی خویش
وحشت نداشته باشد؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد،بر جنازه ی مرده ی خویش
زاری کنان نماز گزارد؟))
شاید پرنده بود که نالید
یا باد،در میان درختان
یامن،که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره میدیدم
که آن دو دست،آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل میروند
و یک صدا در افق سرد
فریاد زد:
"خداحافظ"