لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
Printable View
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
از اتهام یک گناه ساده می ریزد
آیینه است از یک گناه ساده می ریزد
بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب
بر آن قبای راه راه ساده می ریزد
با قوطی کبریت های خالی از دیروز
تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکستر است از یک دو آه ساده می ریزد
شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد
در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد
سوت قطار کوکی شب خاطراتم را
در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد
مثل همان دیروزهای خالی از لبخند
می آید و با یک نگاه ساده می ریزد
گاهی خدا گاهی تب یک خواب رنگارنگ
از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد
من باختم سارا چرا غم سایه ی خود را
هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد
مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را
بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد
زندانی شبها منم یا تو که در چشمت
هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردي ست با سرودي غمناك
خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
بي هيچ باك و بيم و ادا
سوي عجم كشيده دلش ، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد
امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي كند
هيهاي ! هاي ! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب ، گريان
حال خوشي ، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شك و از يقين
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حكايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
بر خاك راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما
اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي كوچ به سر دارد
اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
هو ... هوي .... هاي ... هاي
***
شب اخر رو میخوام بترکونم!!!
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست
شب آخر!!خدا نكنه!!شما خيلي بچه اي(ببخشيد خيلي جوونيد)
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مستست
گفتند:
�- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!�
گفتي:
�- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!�
تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
شبانه
يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري
همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار
مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند
شبانه آخر
زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
دیگه با اجازه خانوم معلم باید برم دنبال زن و زندگیمون!!!البته موقته به این سادگیا از دست من راحت نمیشید(یه جوری باید این 600 صفعه شعر رو مصرف کنم اخه!!!)
تو فرسنگها دوري از خاك دوري
تو درد من خاك بر سر چه داني ؟
جهاني هوس مرده خاموش و بيكس
در اين بينفس ناله آسماني ...
خب به سلامتي ازدواج هم بچه بازي شده!!مبارك باشه
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !
طرح
شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.
دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
بر سنگفرش
ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***
تازه خبر نداری مردن هم بچه بازی شده
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم