عشق مرز بين ماده و آگاهي است
مرز بين لاهوت و ناسوت.
عشق ريشه در زمين دارد،
از اين رو با درد و رنج همراه است.
و وجد و سرور ميآفريند
چون شاخسار در آسمان دارد.
Printable View
عشق مرز بين ماده و آگاهي است
مرز بين لاهوت و ناسوت.
عشق ريشه در زمين دارد،
از اين رو با درد و رنج همراه است.
و وجد و سرور ميآفريند
چون شاخسار در آسمان دارد.
شب روی طاقچه، زنی ، چتری خرید تا....
یک قاب عکس سرد ومردی رسید تا.....
دستی کشید روی خودش خط مایلی
این اشتباه بود؟ وآهی کشید تا........
شب پلک زد پنجره هی بازو بسته شد
گفتی چکار کرد؟ دو چشمش ندید تا....
آدم فرشته روح که خیلی عزیز بود
وقتی که آفرید به جسمش دمید تا.....
آن چنانش به شوق بوییدم
که به بوی خوشش ز دست شدم
دوش تا وقت ِبامداد مرا
گل ِتو در کنار ِبالین بود
در بر ِمن بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز ِاین گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد
آه ، دانستم ای شکوفه ی ناز !
راز ِاین بوی مستی آمیزت
کاندر آن رشته بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت
--------------
هلو اوری بادی
گوود نایت
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار، به هم در شکنم
علیکم السلام
کیف حالک ؟
مي آيي به اولين سطر ترانه سفر كنيم؟
به هيُ خنده هاي همان شهريور ِ دور!
به آسمان ِ پرستاره ي تابستان و تشنگي!
به بلوغ بادبادك و بي تابي تكرارّ
به پنجشنبه هاي پاك ِ كوچه گردي...
كوچه نشين و كتاب ساز!
هميشه مرا به اين نام مي خواندي!
مي گفتي شبيه پروانه اي هستم،
كه پيله ي پاره ي كودكي ِ خود را رها نمي كند!
آنروزها، آسمان ِبوسه آبي بود!
آب هم در كاسه ’ سفال صداقتمان،
طعم ديگري داشت!
تو غزلهاي قديمي مرا بيشتر مي پسنديدي!
رديف ِ تمام غزلها،
نام كوچك ِ دختري از تبار گلها بود!
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه هاي من مُفت و
گنجشك ِ شاد و شكار ناشدني ِ چشمهاي تو,
آنسوي هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم ...
کسی "هلو" میخواد؟!
من بودم و ماه
در شبی مهتابی
خیرهء ماه شدم و میخندم
ماه نیز بر رخ من می خندد
من پر از فریادم
من پر از آوازم.......
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشمهاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمتآبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم
هيچ كس داد من از فرياد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
---------------
دلی دیرم چو مرغ پا شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
تو گویی طاهرا چون تار بنواز
صدا چون میدهد تار گسسته
---------------
هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم
بیطمعیم از همه سازندهای
جز تو نداریم نوازندهای
از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
مطربان رفتند و صوفي در سماع عشق را آغاز هست انجام نيست
سلام.دوستان گل.
جلالی چرا جواب نیدی