دیگر مگو که راه به بیراهه برده ایم
رفتن هماره قسمت آنها که می شود
ما را دلی ست می تپد از شوق دیدنت
ما را دلی ست مست تماشا که می شود!
حالا خوشا به حال کسی که در این سکوت
با واژه های باکره تنها که می شود...!
Printable View
دیگر مگو که راه به بیراهه برده ایم
رفتن هماره قسمت آنها که می شود
ما را دلی ست می تپد از شوق دیدنت
ما را دلی ست مست تماشا که می شود!
حالا خوشا به حال کسی که در این سکوت
با واژه های باکره تنها که می شود...!
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و با تو بي قرار
واي از ان دمي که بي خبر ز من
برکشي تو رخت خويش از اين ديار
سايه ي توام به هر کجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزينمش به جاي تو
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو....در تو اورم پناه
موج وحشي ام که بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم....دريغ و درد
رشته ي وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستني است ؟
ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه....مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي که مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله مي کشد به ظلمت شبم
اتش کبود ديدگان تو
ره مبند....بلکه ره برم به شوق
در سراچه ي غم نهان تو
*
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز
آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
تو خون به کاسهی من کن که غیرتاب ندارد
تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت
تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
در شهر ما که هیچ پرستوی عاشقی...
با این همه شکارچی...اما چه می شود
قدری زبان دراز تر از شعر های پیش
قدری نهنگ باش به دریا که می شود
بی مهر مادرانه ی گندم چه می کنیم؟!
دستان سالخورده ی بابا که می شود
نان می خوریم نان! که از «آتش» هنوز گرم
ما را دلی ست همسفر ما که می شود
دستم رو ميندازم دور گردنش
صندلي که بارها اشکهام بر رويش چکه کرده
به ديوار سلام مي کنم
و گاه که بي هوا بهش مي خورم
ازش دلجويي مي کنم
- ببخشيد آقاي ديوار ...
و باز صندلي را با خودم مي چرخانم و مي رقصانم
چپ ... راست ...
چپ ... راست ...
يادمه رقص بلد نبودم !
اما غم مرا هم به رقص وا داشته !
اشک هايم را مي خورم
و باز با صندلي مي رقصم ...
بلند بلند آواز سر مي دهم
من خوشبختم
چون غم دارم ...
صندلي رو به دور خودش و خودم مي رقصانم
فرياد مي کنم ...
من با غم هايم خوشبختم
با غم هايم مي رقصم ...
می شود حکم قصاصش را شبی صادر کنی
مثل هنگامی که خوابت را پریشان کرده است
بعد ها با خویش خواهی گفت یاد او بخیر
یاد ایامی که خوابم را پریشان کرده است
ان شا ا.... تو خوشهایتان و با خوشحالیهایتان برقصین!
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت اینچنین دویده ام
به عشق عاشق م نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق ، خوش تر از خیال تو
چی بگم؟ ممنون.
صدای خدا می اید
از خیلی دورها
و من می لرزم
تمام تنم می لرزد
گوشهایم را با دست می پوشانم
دندان هایم را به هم می فشارم
در اتاق را محکم می بندم ...
می روم زیر پتو
باز هم می لرزم