من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز ، هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا این غصه این
هرگز کشت.
حمید مصدق
Printable View
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز ، هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا این غصه این
هرگز کشت.
حمید مصدق
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم
تا دور.
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست.
از دل من
چه کسی
نقش او را خواهد شست؟
من به سوگ نشسته ام .......
من به سوگ اشکهای ریخته ام نشسته ام
به سوگ اشکهای پاکم،که ریختندو رفتند
و پاکی و زلالی را با خود به آسمان بردند.............
من به سوگ نشسته ام
با نگاهی خسته به سوی اسمان
با نگاهی که تنها امیدش بارش باران است
باران پاکی باران زلالی
چه تابستانی است ..........
در تابستان هم باران می بارد....
می بارد .. میدانم روزی می بارد....
من ان روز را انتظار می کشم
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
می برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم
هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم
هر نفس آهی ست، از دل خونین
لحظه های عمر بی سامان، می رود سنگین
اشک خون آلوده ام دامان، می کند رنگین
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان!
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه! از این دم سردی ها، خدایا!
نه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
که فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهی
که ناله ای خرد با آهی
داد از این بی دردی ها، خدایا!
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی هم رازی، خدایا!
وه! که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل "آذر" بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
یارا! دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خودفریبی!
چه فسون نافرجامی!
به امید بی انجامی!
وای از این افسون سازی، خدایا!
سرو چمان - شعر از آذر - با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
می خوابم تا
فراموش کنم
رفته ای
صبح
"تنهایی"
بیدارم می کند.
نگاه ریخته بودم که رفتی و
صندلی هنوز داغ است
و
ناگهان چه قدر زود دیر می شود
نمی دانم
از آمدنت یا نیامدنت
چه قدر گذشته
اما
انگشتم
اسم تو را روی خاک صندلی می نویسد
هیچ از نگاه تو برایم نمانده است
جز همین قاب شکسته
باید آن هم به خاک بسپارم
تا دیگر هوس نکنم
گاه و بی گاه
به یاد چشم های بی نگاه
تو پر نگاه شوم ...