دلم
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل بداند
فصل به فصل
تنم را بخواند
بازیهای ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم
بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای جهان را
برای او
از قلم بیاندازم
Printable View
دلم
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل بداند
فصل به فصل
تنم را بخواند
بازیهای ادبیام را کشف کند
دستش را بگیرم
بازو به بازو
دنیا را برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای جهان را
برای او
از قلم بیاندازم
میروم اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا منزل کجا مقصود چیست؟
بوسه میبخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست؟
کسی تو را می خواند که نه رویی برایش مانده که بگوید و نه می تواند بگوید ،
تنها سکوتی را که برایش مانده تقدیم تو می کند و می گوید :
بیا که با شمارش ثانیه ها به انتظارت نشسته ام ...
واژه ها را کنار هم خواهم گذاشت و حرفها را ، تا کلمه ای سازند ،
و کلمه ها را ،
که شاید جمله شود
و شاید معنی شود ...
سلام
کم پیدا شدین!!!!
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شد به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
سلام:
من الان آخر دنیا هستم! کمی برم جلوتر میافتم پایین!
در واقع باید ناپیدا باشم!
اگه میشه یکی شعر پریا از احمد شاملو رو بزاره.
ممنون!!!!!!!!!!!!!!!
هیچَش به هیچ کس شبیه نیست ...
پاییز را از همه فصل ها دوست تر دارد ...
و نگاهش به همه فصلها پاییزیست ...
نه ستارگان را ستاره می بیند
نه زمین را زمین ...
کودکانه شاد است
کودکانه ساده ...
هیچَش به هیچ کس شبیه ...
سلام دوستان
خوبيد همه؟
هنوز پشت همين شيشه ها و لولوها!
هنوز ورد و دعا و كتاب جادوها!
هنوز قصه همان ماجراي تكراري است:
دماغ ها و دهنها و چشم و ابروها
شراب را بده و بي خيال عالم باش
به هيچ جا نرسيدند اين هياهوها
سلام
ممنون شما خوبید؟
یعنی کجا اقا جلال؟
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را زبر خویش جدا میداری
تشنه بادیه را هم به زلالی در یاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
سلام پایان
کجا؟ نمیدونم!!
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
تمام طول شب از چشم تو سخن گفتم
ستاره نيز در آن شب غزل سراي تو بود
تو سايه وار گذشتي زچشم عمراني
تمام روز به چشمم «بروبياي » تو بود
سلام علیکم