وقت آرامش نمیدانند در باطن چه بود
چون نهان سازم بدل فریاد پنهانم چو موج
روحم از فهمیدن و غم لحضه ای آرام نیست
روز و شب از گرد باد عشق لرزانم چو موج
Printable View
وقت آرامش نمیدانند در باطن چه بود
چون نهان سازم بدل فریاد پنهانم چو موج
روحم از فهمیدن و غم لحضه ای آرام نیست
روز و شب از گرد باد عشق لرزانم چو موج
جرعه می کهن ز ملکي نو به وز هرچه نه می طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
هوای تازه، بارش باران، لحظه های پاک، محیطی به غایت زنده و پویا،
مهربانی خاک، جلوه رنگ و ...
هرآنچه از زیبایی تصور نمایی...
اینها بدون حضورت همچون اجزای یک تابلوی نقاشی است
که من بیرون از صحنه به تماشای آن نشسته ام.
من ناظری بیش نیستم؛
چرا که ...
جای تو خالیست.
من تنها بار دو جفت چشم منتظر را بر دوش می کشم.
من تماشاچی بیش نیستم...
خسته و تا ابد چشم به راه...
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسر آتش ميسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر ماند ونه هوشم
من با شما که تازه به دوران رسیده اید
از درد، از غم کهنم حرف می زنم
از داغها که روی دل من گذاشتید
با دکمه های پیرهنم حرف می زنم
... یادم نبود پیرهنی نیست در تنم
من مرده ام و با کفنم حرف می زنم
من می نه ز بهر تنگدستي نخورم يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من می ز براي خوشدلي میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
من و این بغض صدا و کمی شور نگاه پشت یک فریادیم
که تو امروز از آن میگذری
خسته ام بس که شنفتم چه بی آوازم
و چرا مسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی...
وه چه بی فریادم اه چه بی آوازم
من كيم؟ در گوشه اي تنهاترين
عاشقم در عاشقي , رسواترين
يك نگاهت قصه ها گويد, كه هست
ناز چشمت در سخن , گوياترين
نوشتم این چنین نامه به الله
فرستادم دو قبضه سوی درگاه
به نام تو که رحمان و رحیمی
خدای قادر و رب کریمی
منم فرزند آدم، پور حوا
سلامت می کنم من از همين جا
همان آدم که او را آفریدی
ولی از خلقتش خیری ندیدی
از اوّل او به راهی بس خطا رفت
به سوی کشتن و جرم و جفا رفت
ز تو بخشش از او عصیان گري بود
ز تو نرمش از او ويرانگری بود
خدایا از خودم شرمنده هستم
از اینکه ظاهراً من بنده هستم
مرا ديدار خوبت آرزو بود
دلم با ياد تو در گفتگو بود
نه پنهاني ز من ,هر جا كه بودم ,
نگاه مهربانت روبرو بود