بخت آیینه ندارم که در او مینگری!
خـاک بازار نیرزم که بر او میگذری!
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری!!
به چه ماننده کنم در همه آفــــــاق تو را؟
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری!
دیده ای را که به دیـدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری!
گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم! که به هر جا بروم در نظــــــــــــری!
به فلک میرود آه سحــــــر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری!
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمــــت پیش نیاید غم مردم نخوری!
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگـــری!!
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمــایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری!
عذر "سعدی" ننهد هر که تو را نشناسد
حـــــال دیوانه نداند که ندیده ست پری!!