ميزنم هر نفس از دست فراغت فرياد
آه اگر ناله زارم نرســــــــــاند به تو باد
--------------
سلام
Printable View
ميزنم هر نفس از دست فراغت فرياد
آه اگر ناله زارم نرســــــــــاند به تو باد
--------------
سلام
دل رفت وز جان خبر ندارم
این بود سخن دگر ندارم
گرچه شدهام چو موی بی او
یک موی ازو خبر ندارم
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بی خبرم ز کار هر دم
هم یک دم کارگر ندارم
سلام دانشمند
مهربان خویشتن گفتم تو را *** کینهی آن هر زمان چندی کشی
همچو خاکم بر زمین افتاده خوار ***سر ز من بر آسمان چندی کشی
یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافهاي و در آرزو ببست
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
تير عاشق كش ندانم بر دل حافظ كه زد
اينقدر دانم كه از شعر ترش خون ميچكيد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست