دلم سوخت دیگه ت نمیدم تا نگی تقلب کردم
وگر نه هنوز ت دارم باور کن الکی نمیگم
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
بگو از کیه؟
Printable View
دلم سوخت دیگه ت نمیدم تا نگی تقلب کردم
وگر نه هنوز ت دارم باور کن الکی نمیگم
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
بگو از کیه؟
آن چنان ابری نگر کز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
اتحاد اندر اثر بین و بدان
نوبهار و مهرگان آمیخته
گر چه کژبازند و ضدانند لیک
همچو تیرند و کمان آمیخته
امروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي","بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل خدا
شما هر چی دوست داری بده!!!به نظر عطار میاد.
قرار بود تا صبح باشی؟!!!!!!!!:27::whistle::9:
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره بپايم نيفكند
فروغ فرخزاد
در كوچه باغ شهر تو من برگ پاييزم
با هر نسيم بر سر راه تو ميريزم
تو در گريز از من و من ناگزير از تو
شايد تو ناگزيري و من از تو بگريزم
در بزم عاشقان شدم ساز و تو دمسازم
يك شب مرا شكستي و حالا غم انگيزم
امروز پشت در نشستم دست در حلقه
يك روز دست آرم و بر گردن آويزم
من سايه توام مگر از سايه بگريزي
از من نخواه كز تو و عشقت بپرهيزم
نقاش نيستم ولي بر لوح قلب خويش
بي رنگ رنگ هاي عالم را مي آميزم
من كوه محكمم اگر تو سنگدل هستي
من شيشه نيستم كه با سنگي فرو ريزم
تا هست عشق تو مرا غم نيست اي بيتاب
اي غم بيا كه من بر آنم با تو بستيزم
مي كنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت،
غمي افزود مرا بر غم ها.
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حملة غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید و ریشه مانع پرواز می شود
پروانه را بدون پدر آفریده است
می خواست کوره در دل انسان بنا کند
مقدور چون نبود جگر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که روی شانه ی هر آفریده است