اینجا بهار از ابر می بارید ، دیروز
اما تو بی پرواتر از فصل خزانی
حتی درخت سروهم بعد از حضورت
پر می شود از برگهای ارغوانی
ـــــــــــــــــــــ
جاتی دیگه بلد نیستم
ادرس یک جا راحت را برام لینک بذار خوب عزیزم
Printable View
اینجا بهار از ابر می بارید ، دیروز
اما تو بی پرواتر از فصل خزانی
حتی درخت سروهم بعد از حضورت
پر می شود از برگهای ارغوانی
ـــــــــــــــــــــ
جاتی دیگه بلد نیستم
ادرس یک جا راحت را برام لینک بذار خوب عزیزم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
------------
یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز:
در سایه کوه باید از دشت گذشت
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم.
وگر-هر لحظه - رنگی تازه گیری ،
به غیر از زهر شیرینت نخوانم.
من با تو هم قسم ميشم با تو مي مونم هميشه
خودت مي دوني عزيزم بي تو بمونم نميشه
زنده مي شم با نفست با عطر تو جون مي گيرم
اگه بموني پيش من به خدا آروم مي گيرم
پيشم بمون پيشم بمون هميشه عاشقم بمون
شاپرک باغ خدا...... براي من بازم بخون
ـــــــــــــــــــــــــ
عجب شعر جوادی
نارنج های باغِ بالا را
دستی تواند چید و خواهد چید!
وز هر طرف فریادهای : " چید!
آوخ ، چید ! "
خواهد در این هفبت آسمان پیچد.
آن باغبان خفته روی پرنیان عرش
ایا نخواهد دید ؟
یا پرسید :
کو " ماه "؟
کو " ناهید " ؟
کو " خورشید " ؟
دلم تنهاست
در آرزوی یار دیرینه و
گمگشته ام
سوز و گدازی دارد
دلم تنهاست
میخواهم گریه کنم
اشک بریزم
و بمانم
تنهای تنها
با دلم
با غمم
با سرشتم
ـــــــــــــــ
مونیکا اون لینک هم نشد
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را ، با عشق تو پرداخته ام.
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت.
تا مجبور شدی به پرسیدن سال تولدم
باورت نشد
خندیدی و گفتی :
خانمی شدی برای خودت
خندیدم : برای خودم ؟
خندیدی !! خندیدی !! خندیدی !!
اعتراف می کنم !
گاهی از تکرار خنده هایت ترسیده ام
از تامل و فکری که می کنی
از نگاههای کش دارت
از بزرگیت ، صبوریت
از تحمل دستهای سخاوتمندت
از خودت !
از من !
اعتراف می کنم !
من ، ساده به دنیا آمده ام
و این بی انصافی است
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خار خارِ نا امیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده ست!
تو دروغی ، دروغی دلاویز
تو غمی ، یک غم سخت زیبا
بی بها مانده عشق و دل من
می سپارم به تو ، عشق و دل را
که تو خود را به من واگذاری
ای دروغ ! ای غم ! ای نیک و بد ، تو
چه کست گفت از این جای برخیز ؟
چه کست گفت زین ره به یکسو
همچو گل بر سر شاخه آویز
همچو مهتاب در صحنه ی باغ
ای دل عاشقان ! ای فسانه
ای زده نقش ها بر زمانه
ای که از چنگ خود باز کردی
نغمه هیا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهایم نهان دار
تا صدای مرا جز فرشته
نشنوند ایچ در آسمان ها
کس نخواند ز من این نوشته
جز به دل عاشق بی قراری
اشک من ریز بر گونه ی او
ناله ام در دل وی بیکن
روح گمنامم آنجا فرود آر
که بر اید از آنجای شیون
آتش آشفته خیزد ز دل ها
هان ! به پیش ای از این دره ی تنگ
که بهین خوابگاه شبان هاست
که کسی را نه راهی بر آن است
تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم
...
ما حريف غم و پيمانه کشی پيشه ما
ديده ما قدح ما دل ما شيشه ما
ما در اين باديه آن خارين تشنه لبيم
که رهين نمی٬ از خاک نشد ريشه ما
دوش ، از دل ِ شوریده سراغی نگرفتی
بر سینه ، غمی هشتی و داغی نگرفتی
ای چشم و چراغ ِ شب ِ تاریک ِ فریدون
افتادم و دستم به چراغی نگرفتی
پاییز ِ دل انگیز ِ سبکسایه ، گذر کرد
بر کام ِ دلم ، گوشه ی باغی نگرفتی
روزان و شبانت ، همه در مشغله بگذشت
لختی ننشستی و فراغی نگرفتی
در حسرت ِ آغوش ِ تو خون شد دل و یکروز
در بازوی ِ من ، دامن ِ راغی نگرفتی
بر گو چه شد ای بلبل ِ خوش نغمه ، که از لطف
دیگر خبر از لانه ی زاغی نگرفتی
گلزار ِ فریدونی و این طرفه که یک عمر
بوییدت و او را به دماغی نگرفتی
...
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل ، بهار نیست
وقتی :
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند !
...
دلم تنهاترین دلهاست اینجا / که از دست رفاقت تیر خورده / دلم با پای خسته لنگ لنگون / تن زخمیش از کوی تو برده / قدیما مونس یارش تو بودی/ ولی حالا دلم تنهاترینه / چه خوش بودم به حرفهای دروغت / که عشق من پناه آخرینه / که عشق من پناه آخرینه خسته ام من خسته ام من
نه مهر گفت نه ماه
نه شب ، نه روز ،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست ،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید ، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته !
غباری به چنگِ بادِ هواست!
کاروان رفته بود و دیده ی من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم ، اشک
شعله می زد به تارو پودم، آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا
شمع افسرده ی جوانی من
شعله ی سینه سوز تنهایی باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی ! چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی ، نه آغوشی
نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش
دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیم سوخت در آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من ف نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت،
چه بگویم، فشار غم نگذاشت
که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید،
روح من تازیانه ها می خورد
به گناهی که : عشق می ورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند،
من در این خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند،
من همان آتشم که جا ماندم
------------------
پس مشکل چیزه دیگری ست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بیخیال مهم نیست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
مونیکا اون لینک هم نشد
من ، در آن لحظه ، که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیدۀ ایمان را
در پنجۀ باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را
در چشمۀ مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ، سوی نگاهت ، نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ، تا عمق وجودم جاری ست.
تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت
تو گفتی می توان دل را رها کرد
دل طوفانزده اما چه ها کرد؟
تو گفتی می توان در گریه ای مرد
حقیقت را به جایی تیره تر برد
ـــــــــــــــــــــــ
مونیکا جونم چرا اینجوری می گی
به خدا می خوام بفرستم
درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
-----------------------
الانه بزن بزن شه ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] فرانک - [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] مونیکا ... منم داور [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو طول راهت نکنه قلبتو دادی به کسی
اون کیه که به جای من شبا براش دلواپسی
چند شبه دیوونه شدم نمیشه باور بکنم
با کابوس نداشتنت زندگیمو سر بکنم
شاید می خوان بین مارو دیوار ابری بکشن
باید بشینم یه گوشه یه فکر بهتر بکنم
اخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده؟
آدم میتونه بد باشه مگه فرشته هم بده؟
ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
دهوا کجا بود رامبد:rolleye:
نه نه نه !!!!!!!!!:tongue:
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ايزدى هميشه رهنماى ماست
مهر تو چون شد پيشهام
دور از تو نيست انديشهام
در راه تو كى ارزشى دارد اين جان ما
پاينده باد خاك ايران ما
آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخۀ بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتشِ سردی که لاله داشت
می سوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم زدست دامنت ای گل به طعنه ای
از باغِ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به استانِ تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبارِ غباری نداشتم.
مرگ تا ابد با ما همراه نیست
مرگ جز یک وقفه ی کوتاه نیست
مرگ یعنی لغزش پای حیات
مرگ یعنی زندگی در خاطرات
دوست دارم منقرض گردد تنم
روح باشد دکمه ی پیراهنم
عشق اینجا دست خود را داغ کرد
عشق این گوشه استفراغ کرد
عشق ما اندازه ی یک آه بود
این قصیده آه من کوتاه بود
من نگاهم سرد و باران خورده شد
او تبسم بر لبش پژمرده شد
ناگهان لرزید دست کینه ام
زخم هق هق باز شد در سینه ام
عین بغض سرد دلگیران شدم
از خداحافظ مگو ، ویران شدم
ملالِ خاطرم از عقدۀ جبین پیداست
شرارِ سینه ام از آهِ آتشین پیداست
صفای عشق درین برکۀ خزانی بین
اگرچه بر رخش از غم هزار چین پیداست
فروغِ عشق ز من جو که همچو چشمۀ صبح
صفای خاطرم از پاکیِ جبین پیداست
من آن شکوفۀ از بوستان جدا شده ام
شبِ خزانِ من از صبحِ فرودین پیداست
مرا چو جام شکستی به بزمِ غیر و هنوز
ز چشمِ مستِ تو آثارِ قهر و کین پیداست.
تو كه تو شهر چشات يه عالمه عسل داري
تو دلت قَد يه دنيا قصه و غزل داري
تو كه زنبور نگات بد جوري نيشم مي زنه
تو كه لحن خنده هات تيشه به ريشهَم مي زنه
تو بگو چرا آخه هيشگي مث تو نمي شه؟
چرا تو ذهن مني؟ چرا مي موني هميشه؟
چرا فكر خنده هات نمي شه از دلم جدا؟
واس چي جِنِ نگات نمي ره با اسم خدا؟
ای شاخۀ شکوفۀ بادام !
خوب آمدی-
سلام !
لبخند می زنی ؟
اما
این باغِ بی نجابت
با این شبِ ملول...
زنهار از این نسیمَکِ ارام !
وین گاه گه نوازشِ ایام !
بیهوده خنده می زنی افسوس!
بفشار در رکابِ خموشی
پای درنگ را .
باور مکن که ابر...
باور مکن که باد...
باور مکن که خندۀ خورشیدِ بامداد...
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را.
امشب شب ما نیست
و مهتاب
نصفی از خاطره هایش را
فراموش کرده است
نگاه ها تنگند
دستان همه خالی
ومن
عبور زمان را
به ابرهای تیره سرنوشتم
می سپارم.
می آید، می آید:
مثلِ بهار، از همه سو، می آید.
دیوار،
یا سیم ِ خاردار
نمی داند.
می آید
از پای و پویه باز نمی ماند.
آه،
بگذار من چو قطره بارانی باشم،
در این کویر،
که خاک را به مقدمِ او مژده می دهد؛
یا حنجره ی چکاوکِ خُردی که
ماهِ دی
از پونۀ بهار سخن می گوید
وقتی کزان گلولۀ سربی
با قطره
قطره
قطرۀ خونش
موسیقیِ مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی می بخشد.
درين چمن كه حضور جفاست مضمونش
چه نعمت است به عالم وفاي تو مادر
مقيم منزل عزت كسي توان گشتن
كه بود حاصل كارش رضاي تو مادر
نشد ز كيف و كم عمر چشم ما روشن
حقيقت است به هر جا صفاي تو مادر
رموز جوهر تُست ( بايزيد) و( بايقرا)
به اين مقام رسيدن عطاي تو مادر
نبود لايق اين گنج و اين كمال (رفيع)
اگر نبود نصيبش دعاي تو مادر
رفت آن که در جهان هنر، جز خدا نبود
رفت آن که یک نفس ز خدایی جدا نبود
افسرد نای وساز شکست و ترانه مرد
ظلمی چنین بزرگ، خدایا ، روا نبود!
---------
این با درگذشت استاد یا حقی جور در میاد.
در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست!
وقتی دستان تو لرزید هم...
در کوچه باد می آمد...
دوش از همه شب ها شبِ جان کاه تری بود
فریاد ازین شب، چه شبِ بی سحری بود!
دور از تو منِ سوخته تب داشتم ای گل
وز شورِ تو در سینه شرارِ دگری بود
هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم
چون مرغکِ طوفان زدۀ در به دری بود
چون بادِ سحرگاه گذشتی و ندیدی
در راهِ تو از بویِ گل آشفته تری بود
افسوس که پیشی تو ندارد هنرم قدر
ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود!
در زیر سایه روشن مهتاب خواب ناک
در دامن سکوت شبی خسته و خموش
آهسته گام می گذرد شاعری به راه
مست و رمیده مدهوش
می ایستد مقابل دیواری آشنا
آنجا که اید از دل هر ذره بوی یار
در تنگنای سینه دل خسته می تپد
مشتاق و بی قرار
از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد
آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز
در پیشگاه این همه زیبایی و جمال
مه می برد نماز
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا بادۀ گلگون آرند
تو زر نه ای ای غافل نادان که تو را
در خاک نهند و باز بیرون آرند
در پهنای هر سخن و در وسعت نگاه
باد و باران مرا در کجای این خاک سیاه
از زشتی و پلشتی رهانیدند
و کدام دست سرنوشتی
راه زندگیم را سوی تو باز آورد
برای یافتنت از کدام
مسیر و کدام معبر
به سراشیب دلت ره جستم
کدام باوری معنای عشق را در خاطرم
چون مهری حک نمود
و دست کدامین سنگ تراش
واژ های دلم را بر سینه سختم
تا همیشگی باورت حک کرد
در کنج غم نصیب من از عشق روی او
جز درد و رنح و گریۀ بی اختیار نیست
دردا که باخبر ز دل بیقرار من
آن مایۀ قرار دل بیقرار نیست
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب
از کبود آسمان های روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور
راه طلبِ تو خار غم ها دارد
کو راهروی که این قدمها دارد
دانی که که روشناس عشقست آنکو
بر چهرۀ جان داغ ستمها دارد
در خلوت شبانه اين شهر مرده وار
هشدار گام به آهستگي گذار
اينجا طنين گام تو آغاز دشمني ست
يك دست با تو نه
يك دست با تو نيست