تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
Printable View
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز
تو بگشا چشم تا مهتاب بینی
تو مه را نور بخشیدن میاموز
تو عقل خویش را از می نگهدار
تو می را عقل دزدیدن میاموز
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
هر انچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دوش به خواب دیدهام روی ندیدهی تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیدهی تو را
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهی تو را
آنکه چشمان تو را اينهمه زيبا ميکرد
کاش از روز ازل فکر دل ما ميکرد
يا نمي داد به تو اين همه زيبايي را
يا مرا در غم عشق تو شکيبا ميکرد
درميان اين همه گل گشتمو عاشق نشدم
تو چه بودي که تو را ديدم و ديوانه شدم ...
---------------------
به به ميبينم که جلال از داستان نوشتن دست برداشت :دی
می خوردن و شاد بودن آيين منست فارغ بودن ز کفر و دين دين منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست گفتا دل خرم تو کابين منست
***
سلام امت
تو ترکشش نمونده ، پتش ريخته روی آب ـ
حالا بريز در دهنم بشکه بشکه قير
آتش جهنمانه گوارا تر است کاش
چرخ لوکوموتيو مرا می گرفت زير
سيگار تير خدمتتان هست ؟ می کشيد ؟
آن شب بله تمام تنم می کشيد تير
آن شب که دست های تو را باد می وزيد
با بوق بوق هلهله ، پيراهنی حرير
روز هجران و شب فرغت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
درا تا سیل بنشانم ز دیده
گهر در پایت افشانم ز دیده
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده
مگر دان سر ز من تا خون چشمم
سوی دل باز گردانم ز دیده
چنان بر دیده بندم نقش رویت
که نقش خلد برخوانم ز دیده
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما !
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست
که با شکردهنان خوش بود سال و جواب