دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
تینا
Printable View
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
تینا
ميگن تينا سوار ماتيزه ، عشقش چه تندو تيزه
همش تو جنگ و ستيزه ، خنده از لبش مي ريزه
بيد مجنون
بید مجنون
گرچه سیلی خور باد است
ولی
هر طرف باد بخواهد برود
عاشق باد است
ساحل
این یه تیکه از یه ترجیع بنده:
ای همه حاصل من
به غم ساحل من
عشقت قاتل من
ای خدای کرم
شلوار:31:
خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده
کس نیست در این پرده تو پشت کی میخاری
بردی ز حد ای مکثر بربند دهان آخر
نی عاشق عشقی تو تو عاشق گفتاری
چینی
از قضا آیینه ی چینی شکست ... خوب شد اسباب خودبینی شکست
زیرآبی
ای کلک ، حالا زیرآبی می ری باسه ما
من چیزای آسون بدم، تو چیزای سخت بدی ما
چیزی نیست دادا، ما عادت داریم به این کارای هلندیا
حالا تو هم، با مرد هلندی یه شعر بساز باسه ما
مرد هلندی برفت در پی دور دنیا ... از قضا او کشف بنمود قاره ی آمریکا:31:
دل (دیگه از این آسون تر:31:)
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
عشق
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ ... قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت
مراد
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
فلک
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
مشکین
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
رخ
فلک هم داره باید قشنگ ببینی
---------- Post added at 02:08 PM ---------- Previous post was at 02:06 PM ----------
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب ز
زمانه
اکنون که گل سعادتت پربار است/دست تو زجام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است/دریافتن روز چنین دشوار است
کوچه
شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوق نداشت
نه که سر گشته نبود
سال ها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود
پیک
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار/زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد.
کاغذین
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
سنگ
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستوندر طلب طعمه پر و بال بیاراستبر راستی بال نظر کرد و چنین گفتامروز همه ملک جهان زیر پر ماست
خرم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
دریا
به دریا بنگرم دریا تِ بینم ............ به صحرا بنگرم صحرا تِ بینم
به هر جا بنگرم کوه و در و دشت .... نشان از قامت رعنا تِ بینم
مروارید
«شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل// هست شاعر آنکسی کین طرفه مروارید سفت// صنعت و سجع قوافی هست علم و، شعر نیست// ای بسا ناظم که نظمش نیست، الا حرف مفت// شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد زلب// باز در دلها نشیند هرکجا گوئی شنفت// ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت// وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت»
سراب
از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید
آشنا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی ... به نوای آشنایی بنوازد آشنا را
غریبه
...........
«سپیدهدم چو شود تازه از صبا شیراز// خوشا هوای مصلی و حبذا شیراز// ز شهرهای جهان شهر عشق شیراز است// بدین دلیل بود برج اولیا شیراز»
قبرستان
آید آنروز که بر قبرستان افتد گذرت
روی سنگ سیه من افتد نظرت
جمله ای خوانی و خاموش نمایی شررت
جز پشیمانی و غم هیچ نگردد ثمرت
کاشانه
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
فردا
عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
صهبا
صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
کبریت
در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف
غوغا
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
شیرین
يکي گفت از اين نوع شيرين نفس
در اين شهر سعدي شناسيم و بس
سعادت
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
آسمان
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
شرابخانه