یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود
مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود
Printable View
یادت به خیر ای که دلت آفتاب بود
مهرت زلال و عشق تو همرنگ آب بود
دوش مرغی به صبح می نالــید
عقل و صبرم ببردو طاقت و هوش
شرح غـــــــــــارتگری زلف دلاویر بکن
وصف خون ریزی آن نرگس عیـــار بگو
واعضان کین جلوه ی محراب و منبر میکنند
چون به خـلوت میروند آن کـار دیگر میـکـنند
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم بسر آمد رستم
بعد از این نیم چه غم از تیر کج انداز حسود
چون بمحبوب کمان ابروی خود پیوستم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
من چه گويم که مرا در دوخته ست
دمگهـم را دمگـه او سوختـه ست
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم
پروين اعتصامي
مي خواهمت چنان كه شب خسته خواب را ......... مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح ......... يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
اگر اي آسمان خواهم كه يكروز
>از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از عالم تن بیخبر کن
من از این پیکر خاکی گذشتم
وجودم را ز نورت پرشرر کن
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
نوروز که سیل در کمر میگردد ....... سنگ از سر کوهسار در میگردد
از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل ........ گویی که دل تو سختتر میگردد
شيخ سعدي رحمه الله عليه
.
.
.
.
شرابی خوردم از جام لب لعل سیه چشمی
که عمری از سر مستی به دیوار و به در خوردم
در زوایای طربخانه ی جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
عرصه بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جام مالامال
حافظ
لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افگنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
ساقی مگر وظیفه ی حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره ی دستار مولوی
یا قوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
هنوز هم جای دو دستات خالی مونده
تا قیامت توی دستای حقیرم
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شبهاي بيداران خوش است
نيست در بازار عالم خوشدلي ور زان که هست
شيوه رندي و خوش باشي عياران خوش است
تیر از کمان که رفت نیاید به شست باز
پس لازم است بر همه کاری تاملی
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
حافظ
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
حافظ
در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری انجا محبت جستجو کردم
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله
حافظ غم دل با تو نگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
ز کـــــوی یار مــی آید نســـــیم باد نوروزی
از این باد ار مددخواهی چراغ دل برافروزی
غ دیگه آخرشه هر کی مردشه بیاد جلو....
غلام چشــــم آن ترکـــم که در خواب خوش مــستی
نگارین گلشنش روی است و مشک این سایه بان ابرو
وصف خلق کسی که قرآن است
خلق را وصف او چه امکان است؟
لاجرم معترف به عجز و قصور
میفرستم تحیتی از دور
جامی
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
سر پیوند تو تنها نه دل حافظ راست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
تو آنی کزان یک مگس رنجه ای
که امروز سـالار و سرپنجـه ای
دانی کرا سزد صفت پاکی
آن کو وجود خویش نیالاید
سنگ و آهن ز آب کى ساکن شود
آدمى با اين دو کى ايمن شود
قول پيغمبر شنو اى مجتبى
گور عقل آمد وطن در روستا
در جمادات اين چنين حيفى نرفت
زد در آن ناکـفو اميـر داد نفت