تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
Printable View
تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
تا ما بسر کوی تو آرام گرفتیم ...........اندر صف دل سوختگان نام گرفتیم
در آتش تیمار تو تا سوخته گشتیم...............در کنج خرابات می خام گرفتیم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر
به پیش هر کس و ناکس پی مرحم نمی گردد
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو و پیشتر ز ما مست شدند
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک
دریادلان ز وج ندارند دهشتی
یاران، غمم خورید، که غمخوار ماندهام.... در دست هجر یار گرفتار ماندهام
یاری دهید، کز در او دور گشتهام........ رحمی کنید، کز غم او زار ماندهام
یاران من ز بادیه آسان گذشتهاند........ من بیرفیق در ره دشوار مانده ام
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت ........... مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
تويی بهانه ی آن ابر ها که ميگريند ........بيا که صاف شود این هوای بارانی
از او در دل هر كس آيد هراس
چو بينند كو هست مردم شناس
به افكندنش چاره سازي كنند
وزو دعوي بي نيازي كنند
در نسیم خنک و خیس خزان لرزان اند.............زرد و قرمز دو سه برگی به سر شاخه هنوز
یعنی : " از رایت و رای آنچه به جا ماند این است .......که توان دید در این لحظه پایانی روز
دوش وقت سحر از قصه نجاتم دادند.......و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
دیشب گلــــــــه ی زلـــفت بــــا باد همی گفتم ... گفتا غلطی ! بـــــــــگذر ، زین فکـــــرت سودایی
یاران به مرافقت چو دیدار کنید
شايد كه زدوست ياد بسيار كنيد
چون باده خوشگوار نوشيد به هم
نوبت چو بما رسد نگونسار كنيد
دل سر حیات اگر کماهی دانست
در مرگ هم اسرار الهی دانست
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست
تو که هر گرشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
تو یی فرمانده و فرمانروایم
مرا گر ماجرایی باید و نیست
ندارم انتظار از زیر دستان
بزرگان را عطایی باید و نیست
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
مسکین دلم از خلق وفائی میجست .......گمره شده بود، رهنمائی میجست
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ .................برکرد چراغ و آشنائی میجست
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت . . . گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد و منت هر خدمتی که کردم . . . یا رب مـبـاد کـس را مـخـدوم بی عـنایت
تبارکالله از آن روی دلستان که توراست .........ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست
گمان مبر که شود منقطع به دادن جان.................. تعلق دل از آن روی دلستان که توراست
به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب............. شکر بریزد از آن پستهی دهان که توراست
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدتد
دهد او را شب و رز آب و دانه.......کند او را زعود ساج خانه
دریغ است روی از کسی تافتــــن ............ که دیگر نشاید چون او یافتن
چرا سرکشی زان که گر سرکشد ........... به حرف وجودت قلم درکشد
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب ............ از نشئهی عشق او ، نه از بادهی نــــــــاب
دانست که عاشقم ولی میپـــــرسید ........... این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب
روزی که به کشتنم کمر می بستی
کاش از تو گناه خویش می پرسیدم
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب ....برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب
ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر............. در سنبلهات قمر در عقربت آفتاب
برو كار مي كن مگو چيست كار
كه سرمايه جاونده است كار
رو نماید صورت و معنی یکیست ............. موج و دریا نزد ما یکسان بود
دنيا ديدی و هر چه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست
نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست
فرعون صفتان همه زبر دست شدند
موسی و عصا و رود نیلی بفرست
ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت............. جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت
چون سر زلف پریشان من سودائی را .........داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید ...............برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت
عهد میکرد که از کوی عنایت نروم .............عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
تیره می گردد ز بخت خام ما
سر کشد گر آفتاب از بام ما
معنی آه گرفتاران ببین
می کند مشق پریدن دام ما
دور از رخ تو دمبدم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
تا چند کشم غصه ی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو بر نمی آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد ==== من و ساقي به هم سازيم و بنيادش براندازيم
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد ..........در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم ...............بر هم زدهی زلف نگارم چه توان کرد
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويش