همه روز روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه روز روزه بودن، همه شب نماز كردن
همه سال حج نمودن،سفر حجاز كردن
به مساجد و معابد, همه اعتکاف جستن
ز مناهی ملاهی, همه احتراز کرد
شب جمعه ها نخفتن, به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش, طلب نیاز کردن
ز مدینه تا به کعبه, سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به وظیفه باز کردن
به خدا که هیچ یک را, ثمر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی, در بسته باز کردن
شعري به زبان فارسي و ترکي
بير گئجه اوز تکلگيمنن تکيديم
يك شب با تنهايي خودم تنها بودم
منسه اونا باشيما گلنلری ، آرزومو ، ايسته ييمی دئيرديم او غملی عوره ييمين دردينی سويله ييرديم اما او
من اتفاق هايي كه برايم افتاده بود و آرزوهايم و چيزهايي كه ميخواستم و درد آن دل غمناكم را به او ميگفتم ولي او
سوسموشدی هئچ بير شی سويله ميردی منده اونا باخارکن ياواش ياواش ساکيتله شيرديم.....
ساكت بود . هيچ چيز نميگفت من هم با نگاه كردن به او يواش يواش داشتم ساكت ميشدم ...
آما بيردن ايچيمنن اوزون و غملی آه سسی اشيتديم،او سس منيم سسيمه اوخشاييردی
اما يكدفعه از درونم صداي بلند و غمناكي شنيدم . آن صدا به صداي من شبيه بود
سوروشدوم
پرسيدم
سن نه سن؟کيمسن؟نيه بئله آه چکيرسن؟
تو چه هستي ؟ كه هستي ؟ چرا اينچنين آه ميكشي ؟
او ديله گليپ سويله دی من سنين ايچينده ياشايان تکليگينم .....من ساکيت اولارکن سوزله روه گولاغ آسيرديم
او به زبان آمد و گفت : من تنهايي هستم كه در درون تو زندگي ميكند ... من به حرفهايي كه ميخواستي بزني ولي ساكت شدي گوش ميدادم
سنين دردين منيمده عوره ييمی داغلادی
درد تو دل من را هم داغ كرد
داها ساکيت قالا بيلمه ديم اوجور کی من ايندی ايسته ييرم سنين او غملی،توزگون، کدرلی و حسرت چکن
گوزلروين ايچينده ياش اولام اولاری هر شئی يووان سئل کيمی يووام و ياناقلاريندا آخيدارکن يئره توکم کی سن هر حالدا اوز ايسه يووه ، مرادووا و آرزووا چاتاسان و هئچ زامان دردلی ، غملی اولماياسان
ديگر نتوانستم ساكت بمانم و من الان ميخواهم درون آن چشمان غمگين و كدرو حسرت كشيده و گرد و خاك ديده اشك شوم و آنها را مانند سيلي كه همه چيز را ميشويد بشورم و آنها را به زمين بريزم
تا تو در هر حال به دلبند و مراد و آرزويت برسي و هيچوقت
درددار و غمگين نباشي
منسه او تکليگيمی اشيديم ، اونی حس الديم ، باغريما باسديم و آغليا آغليا ياواش ياواش ياتديم.....
من آن تنهايييم را شنيدم و حس كردم و در آغوش گرفتم و در حالي كه گريه ميكردم يواش يواش خوابيدم
سلام زهرا جان،خون شده چرا جگرت؟
سلام زهرا جان،خون شده چرا جگرت؟
مدينه پرشده از كربلاي دوروبرت
براي مادر عباس چيست بهتر از اين
خبر بياوري از لاله هاي در سفرت؟
خدا كند كه نگويي و نشنوم چه شده است
كه آتشم زده آن چشم هاي سرخ و ترت
بگو براي اين زن تنهاي شهر قصه
ز غيرت پسرم ، نه ، درست تر پسرت
چهار پاره جگر داشتم كه طوفان برد
فداي بازوي در خون نشسته و كمرت
هنوز بانوي آب و شكوفه دلخون است
ز هرم آتش وآن كربلاي پشت درت
دو بازوي قلم آوردي نه بانو جان؟
دو چشم ناز ابوالفضل هم فداي سرت
سرت سلامت ! اي كاش من مرده بودم
نمي رسيد به من داغ آخرين خبرت
سر حسين ؟سر نيزه ،خيزران و تنور؟
چقدر خون شده بانوي خسته دل جگرت؟
نگو و آتش اين سينه را زياد نكن
چگونه بشنوم از داغ هاي بيشترت
از باغ می برند چراغانی ات کنند
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پر کرده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانب ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دلنبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
بین رحیم و رجیم یک نقطه بیش نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
ای گل گمان نکن که به جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای است که قربانی ات کنند
تو مهر و ماه جهانی نقاب یعنی چه
تو مهر و ماه جهانی نقاب یعنی چه
چهارده شبه مه را سحاب یعنی چه
تو کز اجا میر و اوباش رخ نمیگیری
ز شیخ مسجد کویت حجاب یعنی چه
مرا مطالعه صفحه جمال تو بس
به پیش مکتب حسنت کتاب یعنی چه
شب است جمله رفیقان بخواب و من بیدار
بیا قرار دلم باش خواب یعنی چه
از اینکه مست و خمارم ملامتم منما
که مست عشق تو هستم شراب یعنی چه
تو خون خلق چو عذب فرات مینوشی
بگو ز خوردن می اجتناب یعنی چه
بیا بیا که ببوسم ببویم ای گل من
مرا ملاطفتی کن عتاب یعنی چه
شکار ناوک مژگانم ای کمان ابرو
برای کشتن صیدت شتاب یعنی چه
کمند ذلفت تو از قاف گیرد عنقا را
ز بهر بستن عاشق طناب یعنی چه
صبور باش ای دل من ناله مکن
بساز با غم عشق اضطراب یعنی چه
گاهي نفسم مي گيرد و قلبم چنان به ديواره مي کوبد که گويا عاشق است
!
گاهي قلبم ديوانه وار مي تپد؛ گاهي به انتظار نفسهايي نفسهايم به شماره مي افتد،من گاهي عاشق مي شوم.
گاهي نوشتن چه دشوار است ،گاهي گفتن چه احمقانه است!
گاهي دو بال مي خواهم،گاهي يک خط شعر و گاه يک عشق مي خواهم.
گاهي سنگدل مي شوم و ستيزه جوو گاهي دامنم مريم وار پناه امن است.
گاهي من عاشق مي شوم و گاهي دلم از عاشق مي گيرد .
گاهي بر او عشق مي ورزم چرا که معشوق اويم و گاهي دلگيرم از معشوقي.
گاهي در سرم سودايي است،گاهي ابر و باد و غروب ،گاهي خورشيد و درياوطلوع نفسم را بند مي آوردو نيمه روشن دلگير غروب قلبم رامي گيرد ،گويا عاشقم!
گاهي شب مرا به سکوت وا مي دارد گويا دلشکسته ام.
گاهي نسيمي از لابه لاي برگهاي سبز دلم را مي لرزاند،گاهي اضطرابي غريب مرا در بر مي کشد.
گاهي عشق را به آغوش مي کشم و گاهي سنگدلانه عاشقي را مي کشم.
من گاهي خود را به بندي از عشق مي آويزم و گاهي روي از هر عاشقي مي گردانم .
من تنها گاهي عاشقم يا گاهي بي عشق؟؟!
گاهي به بوي نم باراني دلخوشم ،گاهي دنيا قفسي است براي من .
گاهي روح بلند من به ديدن آزادگي يک کودک دل مي بندد و گاهي زمين دامان روح پاکم را آلوده مي کند.
گاهي دلخوشم و گاهي مجنون سفر .
من تنها گاهي دلخوشم يا گاهي بي قرار؟؟!
گاهي روح من روح حقيرو آلوده ي عابري را در درياي عميق خويش مي شويد و گاهي چون قطره ي روغني درآب تن به اتحاد نمي دهد.
من گاهي خداگونه مغرورم و گاهي به نرمي يک بيد تازه به اشاره ی سر انگشت کودکي خم مي شوم .
گاهي براي رضايت قلبم به اشاره اي مي دوم و گاهي تن به تکاني براي آب زحمت نمي دهم .
من تنها گاهي حرکت مي کنم يا گاهي مي ايستم؟؟!
گاهي حق لگد مال کردن سايه ام را مي گيرم و گاهي تنها به خون خود سيراب مي شوم!
گاهي خود را به دستان بي رحم دلهايي مي سپارم که به سنگسار من دل بسته اند، زيرا که من گاهي کافرم.
گاهي منصوروار به پاي دار مي روم و گاهي هزار منصور در من به سکوتي عظيم مي نشينند.
گاهي آسمان و زمين به نام من افراشته است و گاهي به آرامي در جوي کثيفي از فراموشي و تاريکي مي خزم.
من تنها گاهي ... يا گاهي... ؟؟!
گاهي بهياد ميآورم شهري را كه ديگر نيست
گاهي بهياد ميآورم شهري را كه ديگر نيست
گاهي قدم ميزنم در خياباني كه پشت نامهايِ بيشمارش گمشده ست
گاهي به خواب ميروم
پشتِ ميزي
رو به پنجرهاي كه چشماندازش رويا بود
گاهي صدايي ميشنوم در بيداريهايم
كه فراموش ميكنم گاهي كه در خواب نيست
و به ياد ميآورم كه كورمالْ كورمال
دست بر ديواري ميسايم كه پاياني ندارد
اگر بيابم
كليد برق را ميفشارم
و در انتظار ميمانم
چراغي روشن نميشود
از كابوسي به كابوسي ميغلتم
و از ياد ميبرم كه مردهام
و نميدانم