تا آسمان برای زمین قصه ای نداشت
خورشید خسته بود و زمین خواب خوش ندید
یک روز رنگ ازرخ گلها پریده بود
آن روز ابر آمد و پاییز سر رسید
پاییز فصل کوتهی از قصههای خواب
در گوشهای سبز زمین نم نمک سرود
در خواب رفت خاک پس از آنکه آسمان
آرام و نرم نرم براین قصه لب گشود
این ماجرای سیلی باد است و اشک ابر
برگونههای زرد و چروکیده چنار
جریانی از ورق ورق دفتر گلی
تا جان گرفت بستر خاموش جویبار
اینبار داستان غروبی پس از غروب
میخواند و بلور افق آب میشود
غمگینترین حکایت پاییز خوانده شد
دیگر دو چشم پنجره بیتاب میشود
شب بود و باد فصل خودش را مرورکرد
هوهو ترانههای پریشان و بی امان
میخواند:«باز در گذر کوچههای عمر
برگشته است کولی آواره خزان»