بــِ ریسه می کشـــAــم ..
اشکـــــ ــ هایــم را
امشبــــ چقدر، کوچه دلـــAــم چراغانی ستـــــ ـــ .. !
Printable View
بــِ ریسه می کشـــAــم ..
اشکـــــ ــ هایــم را
امشبــــ چقدر، کوچه دلـــAــم چراغانی ستـــــ ـــ .. !
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطا باشد هان تا نكني
رنج ما را كه توان برد به يك گوشهي چشم
شرط انصاف نباشد كه مداوا نكني
ديدهي ما چو به اميد تو درياست چرا
به تفرج گذري بر لب دريا نكني
نَقل هر جُور كه از خلق كريمت كردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نكني
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني
حافظا سجده به ابروي چو محرابش بر
كه دعايي ز سر صدق جز آنجا نكني
.. و ما
شبيه بادبادکی که
نخاش
بیهوا کندهشدهباشد
دقيقاً خودمانيم..
هیچ عینکـــــــــی
دوری تــــــــو را
نزدیــــــــــک نمی کنـــــــد
به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟
خَستـــــEـــ ه ام ..
خستــه از روز ـهــای تِکـــــراری ..
سُکوتــــِ مِه گرفتـــEـه ام را توان دیدن نیستـــــــ ـــ !
...آنقدر دلِِ اتُم پر بود که با شکافتنش دنیایی لرزید....
...دل من نیز پر بود...
...وقتی شکست ، سکوتی کرد...
...که به دنیایی می ارزید...
عبور تو از حوالی چشم های من
تنها اتفاق غیر منتظره ی زندگیم بود
چراکه من
همیشه منتظر نیامدنت بودم ... !
روی سکوی کنار پنجره، همه شب جای منه. چند ورق کاغذ و یک دونه قلم، همیشه یار منه.
کاغذای خط خطی، از کنار در بازه پنجره....،
می پرن توی کوچه،سرحال از اینکه آزاد شدن.،
نمی دونن که اسیر دل سنگ باد شدن.......،
دیگه بیداریه شب عادتمه،همدم سکوت تنهایی من.،
تیک،تیک ساعتمه...تیک،تیک ساعتمه......
حالا من موندم و یک دونه ورق، که اونم از اسم تو سیاه می شه.،
همه چیم تو زندگی، آخرش به پای تو هدر می شه...
چشمونم فاصله رو، از پنجره دید می زنه...
دلم اسم تو رو فریاد می زنه........،
درای پنجره رو تا انتها باز می کنم......،
تو خیالم با تو پرواز می کنم........،
ساعتها گذشت و تو نیامدی
روزها گذشت و تو نیامدی
برگ ریخت
برف بارید
شکوفه زد
نیامدی
چه بی سکوت میشوم
کاش
کمی
دیر شدنها
هم
خسته میشدند
…تا گاهی
انقدر ، زود نرسند
گــــEــ ره خـورد ِاي بـَــر حـَنجـره ام ..
حاجَتــــ ــ روا كـ ِ نميـشــAـ وَم
كـاش فـــAـقط باز شـَـــوي .. !
یه وقتایی دیگه حسش نیست غصه بخوری . . .
رسما" غصه تو رو میخوره......
تنهایی ام را با کســــــــــی قسمت نـــــخواهم کرد !
یک بار قسمت کردم ، چندیـــــــــن برابر شد ...
ای کاش بودی
تا می دیدی که چگونه ثانیه های بی تو بودنم دقیقه می شوند !
ای کاش بودی
و می دیدی که چگونه چشمانم از ته دل فریاد می زنند و ...
ای کاش بودی و می دیدی
که چگونه بیقرار توام
بیقرار تویی که لحظه ای از عمرت را به سالها خواستنم ندادی
بی قرار توام که واژه ی انتظار را برایم همیشگی کردی !
و خسته ام از همیشه ای که همیشه تو را در آن نخواهم داشت !
ما بدهکاریم
به یکدیگر
و به تمام " دوستت دارم " های نا گفته ای
که پشت دیوار غرورمان ماندند
و ما آنها را بلعیدیم
تا نشان دهیم منطقی هستیم...
هوای دهکده آلودهست
و نان نازک تیری
زیادها رفتهست
چه روزگار غمانگیزیست
که هر پرنده
هماره به ابر مینگرد.
مــَن را بـبخش اگــَـــر بـــِ تـــو پیـلـه کــَـرده ام ..
قــَــدری تـَـحمل کـُن
پــَروانــــه می شَـوَم ..
خــودم هم قبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه کــه می شــود
روی گَردو خـــاک تنـم یــادگــاری نــوشت
...بنویس و برو ..
یک جایی وجود دارد
بنام سیم آخر
من دقیقا" همانجا هستم ...
بــه ریسه می کشــــم ..
اشکــــهایــم را
امشب چقدر، کوچه دلــــم چراغانی ست .. !
شــــــاید قانــــــون دنیــــــــا همــــــین باشـــــد ؛
تـــــو صــــاحب ِ آرزویــــــی باشــــــی
کــــه شیرینـــــی ِ تعبیـــــــرش از آن ِ دیگـــــری ست . . . . / . !
نــه هــوا ابـریـسـت
نـه بـارانـی مـی بـارد
پـس بـهـانـه ی دلـم بـرای
ایـن هـمـه سـنگیـنـی چـیـسـت !!!
نيمي از جهانم براي تو
نيمي براي گنجشكها
نيمي از دوست داشتنم براي تو
نيمي براي باد
تا كوچه ها را بگردد
نيمي از مهربانيم براي تو
نيمي براي باران
تا بر زمين ببارد
و ناگهان
مرا بنام كوچكم صدا مي كني
گنجشكهايم به سرزمين تو كوچ مي كنند
و من
با اين همه بيابان
كه هيچ هم بهار نمي شوند
فصلها را گم مي كنم!
فخري برزنده
چنــد ساعتی با هم بودیــم!
من بــه تــو نگــاه میکردم ..
و .. تــو به ساعتت ؛
تـــو قرار داشتی و .. من بی قــراری!
دنبال تو
هرجا که پا می گذارم ،
پیدایت نمی کنم
فقط عطر توست که در فضا باقی ست
نمی دانم
من همیشه دیر می رسم ،
یا تو هیچ وقت منتظرم نمی مانی !!!
ترک نمی شود کرد
نیکوتین دست های خاموشت را
لای انگشتانم...
خیلی دوستت دارم اما نمی دونم "خیلی "رو چه جوری بنویسم
که خیلــــــــــــــــــــــ ـــــــــی خونده بشه ؟!!!؟؟؟
حلقه ی دستانمان را دوست دارم
وقتی دست ات توی دست من است
و
دل توی دلم نیست ... !
جای تو خالیست...
هزاران کلمه در جای خالی ات ریختم اما جای خالی تو پرنشد
هیچ چیز.....!
تو از جنس بی نهایت بودی
كودك كه هستي
با هرچه كه هست
شادی
بزرگ كه مي شوی
با هرچه كه نيست
غمگين !!!
از سیاهی بالاتر استــــ ــ
رنگـــــِ بیــ رنگی این روزهای تکــــــــــراری ..!
من از تصور بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست ميدارد تنهـــــــا هستم
گاهی ناامیدی ریشه می کند در جانت
آنوقت است که شعار های
فلانی کریم است ، فلانی رحیم است
می شود طبل ِ تو خالی و تو می مانی
و وجود ِ تهی شده ات . . .
تو می مانی و انباری پر از سوال . . .
تو می مانی و دنیایی پر از غریبه . . . / .
اینجاست که ترس ِ تنهایی گاز گاز می کند روحت را
و سیگار های شبانه روزی ات شروع می شود . . .
پک می زنی تا رها شوی
و غافلی که آزادی این حوالی حکمش ، حکم طلاست . . .
رسوب می کنی در خودت
می مانی و می مانی و می مانی
و عاقبت هم می گندی . . .
گندیدنی که نه تو ، نه شما و نه آنها
و نه هیچ بنی بشر دیگری قبولش ندارد . . .
گندیدنی که پشت ِ نقاب ،
پشت ِ شعار ،
پشت ِ ژست های معطر به سیگار پنهانش می کنید . . .
اما من - من ِ تنهای ته نشین شده
قبول دارم گندیدنم را ،
"روزی چند بار این حوالی" . . . /
راستش من هم مثل ِ شما بیمار سیگارم . . .
ژست روشنفکرانه می گیرم
و باران را بی چتر می گذرانم . . .
قهوه را تلخ می خورم و تهران را با ط می نویسم . . .
من هم مثل ِ شما
کمدی پر از نقاب در گوشه اتاقم چپانده ام . . .
شاملو را محض ِ نفهمیدن می خوانم و
فلسفه هایم بوی سگ می دهند . . .
تنها فرق ِ من با شما این است که
از اعلام ِ فساد روحم نمی ترسم . . .
شهامتم را جلو چشمانم گذاشته ام و با جرات می گویم :
گندیدن ِ من اتفاقی قدیمی است . . .
که افتاده
که رسیده
که آمده و نگرانم کرده . . .
کاش کسی بیاید
و
مرا بهم بریزد
و از بهم ریخته ام یک انسان بسازد . . . / . !
×××××××××××
نوشتـــــــــه ی غــــزل ِ جانــــَـــم : *
کـــــسی کــــه بــــا فلسفـــــه بافـــــی هاش منــــو شیفتـــــه ی ِ خــــودش کــــرده : )
چقــــدر دلـــــم برایــــت تنـــگ شــــده رفیــــــق : (
نقل قول:
عالی بود، لذت بردم، مث این:
در خاطرم بمان...
من عادت کرده ام به دیوار کشیدن...
میان خود بودن و همه بودن...
من عادت کرده ام به آنکه خاطره های تو دلداریم دهند
میان مرز باریک و احمقانه ی بودن یا نبودن...
میان ذهنی که هیچکس نمی بیند
هیچکس احساس نمی کند زنده بودنش را
نفس کشیدنش را
آهسته آهسته مردنش را...
قلب من هرگز میان سینه ام نبوده است
قلب من میان خاطرات تو
در آن اتاق همیشه قفل انتهای راهرو
پشت پریشانی های یک ذهن بی قرار
می تپد دیوانه وار...
آرزو می کند؛
کاش دلبری بود که می آمد یک روز
راز احمقانه ی این دیو منتظر را
کشف می کرد...
ای ساکن شهر جدایی
فرسوده ام فرسوده ی تو
از خستگی در چهره ام صدها نشان است
دل پیر و اندوهم جوان است
شرح غم من بی حسابست
اندوه تلخم بی کرانست
غمگینم اما در دلم نور امیدست
می خندم اما گریه ام در دل نهانست
دل گرید اما حرف شادی بر زبانست
ای ساکن شهر جدایی
می بینم از دور
تا خاطرم آسوده باشد
می خندی اما گریه ها در خویش داری
بر لب بهار و در دلت طرح خزان است
می نالی اما بر لبت حرف نشاط است
می خندی اما گریه ات در دل نهانست
ای مانده در یاد!
ای خسته از درد!
ما و تو از این بی قراری ناگزیریم
آخر چه باید کرد این درد زمان است
ای ساکن شهر جدایی
آخر چه باید کرد
این درد زمان است...
و مرا به بازی کشاندیو من عاشقانه هم بازی ات شدمتقلب کردی و منچشمهایم را بستمتا فکر کنی.........تو برنده ی بازی بودیاما غافل بودی کهاز پشت پلکهای بستهام همعاشقانه....دستت را خوانده بوده ام...
بزرگترین اقیانوس آرام است آرام باش تا بزرگترین باشی.
مرا دید
و
نشناخت
این بود درد........
جـــلوتَر نیـــــآ ..
خآکستـــَــر میــــ شـَوی
اینجــــــآ دلـــی را سوزانـــده اند ..
تو و مــ ـن
قدم می زدیــمـ روی شن های خیــال
چهـ زیبـــا بــــود
در امتداد گــام های تو ُ مَن
زمانی کهـ
تنــ ــها یکـــ جُفـــتــــ ردِ پا روی شن ها باقی مانـــد...
" P e Y m a N"