در من کسی به گونه باغی نمی شکفت
یا بارها شکفت ، دریغا ؛ به من نگفت
سفید برفی من
تا قصه های هفت کتوله خوابت نکرده است
تا آفتاب آبت نکرده است
این جانپناه سایه ام ارزانی تو باد
خودکارتیم!!!
Printable View
در من کسی به گونه باغی نمی شکفت
یا بارها شکفت ، دریغا ؛ به من نگفت
سفید برفی من
تا قصه های هفت کتوله خوابت نکرده است
تا آفتاب آبت نکرده است
این جانپناه سایه ام ارزانی تو باد
خودکارتیم!!!
دنیا نسزد ازو مشوش بودن
از سوز غمش دمی در آتش بودن
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
نه هر كه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه آينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداري و آيين سروري داند
هزار نكتة باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
دیدید که موجی به پر قو بزند
بردارد و با خود به هر سو بزند
سخت است ولی باور این حادثه که
یک ببر به یک غزال زانو بزند
سلام
موها این خانومه چه رنگ باحالی داره!!!
درویشی کن قصد در شاه مکن
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوی
در چاه نشین و طلب جاه مکن
نمیدانم
خدایا نمیدانم
نمیدانم چرا آمده ام
کمکم کن ای دهنده بی منت تا پایان اینهمه دلتنگی
روزهای خوش با هم بودن باشد
روزهایی که از پیله تنهایی در آمده باشم
و به آرامشی دوست داشتنی و پایدارتر برسم
خدایا ؛ پایان این داستان بی انتها چه خواهد بود ؟
دلم کسی را می خواهد که دوستم داشته باشد ...
شانه هایش را برای گریستن وسینه اش را برای نهادن سرم و
چشمانش را برای خالی نمودن غم هایم می خواهم . دلم کسی را
می خواهد که مرا با هرانچه هستم دوست بدارد .
با تمام خوبی ها و بدی هایم . با تمام مهربانی ها و نا مهربانی هایم .
دلم کسی را می خواهد که افتاب مهر را به قلب خسته ام هدیه دهد .
کسی چون تو ...!
محمد حواس جمعی داریها
نشد امضا بذارم همون روز تو مشاعره نذاریش
و از مهد تا لحد
همه چیز از پیش نوشته شده
و تو مجبوری آن باشی که برایت رقم زده اند
نه اندکی خوبتر
نه ذره ای بدتر
زندگی برداریست یکنواخت و بی جاذبه
که نه به نقطه آغازش
و نه به پایانش میتوان دل بست
آری !
این من و تو نیستیم که زندگی میکنیم و زندگی را میسازیم
این دست بی رحم روزگار است که مارا پیش میبرد
به هر جا که بخواهد ....
به قول معروف اتودتیم(مداد نوکیتیم).همش تقصیر این چشم بد مصبه!!!تو یه لحظه صد جاست!!!!
عکس پایین دختره یا پسر؟
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت که به شب کنی نهان از همه به
خواهی ز پل صراط آسان گذری
نان ده به جهانیان که نان از همه به
همانند یک رمان ناتمام میمانم
هر دم پایانی را برای خود در ذهن به تصویر میکشم
نمیدانم
خدایا نمیدانم
نمیدانم چرا آمده ام
کمکم کن ای دهنده بی منت تا پایان اینهمه دلتنگی
روزهای خوش با هم بودن باشد
روزهایی که از پیله تنهایی در آمده باشم
و به آرامشی دوست داشتنی و پایدارتر برسم
خدایا ؛ پایان این داستان بی انتها چه خواهد بود ؟