باغ پیامبر و سرگردان/ جیران خلیل جیران/ آرش حجازی
همين ديروز بود که فرشته اي به من گفت: دوزخ را برای آنانی آفريديم که می درخشند. جز آتش، چه چيزی می واند سطحی درخشان را پاک کند و چيزی را تا مغزش ذوب کند؟ و من گفتم: اما با آفريدن دوزخ، شياطين را آفريديد تا بر دوزخ فرمان برانند. اما فرشته پاسخ داد: نه، دوزخ در سلطه ی آنانی است که تسليم آتش نمی شوند.
یک زندگی دیگر/ آلبرتو موراویا/ هاله ناظمی
نگاهش می کنم و با کنجکاوی آهسته می پرسم: چه تصميمی؟ خيلی عاقلانه و حساب شده جواب می دهد: تصميم گرفته ام خودم را بکشم. همين الان می روم همام، قوطی قرص خواب آور را بر می دارم و همه را يکجا می خورم. با وحشت از دور انديشی تهديد آميزش فرياد می زنم: نه مامان، اين کار را نکن. من را تنها نگذار.
- من ميخواهم اين کار را بکنم و می کنم.
با چابکی از مبل پايين می آيد و می رود به طرف حمام. دنبالش می روم و می بينم که يک صندلی می گذارد زير قفسه داروها و ازش می رود بالا. بعد قوطی قرص خواب را بر می دارد. حالا از صندلی می آيد پايين، شير آب را باز می کند، يک ليوان را پر از آب می کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می کند. بعد می گويد: حالا بازی عوض می شود. تو دوباره می شوی خود، من هم باز می شوم خودم. يک بازی واقعی می کنيم و تو اين قرص ها را می خوری. بچه شيرين زبان با گفتن اين حرف، ليوان را در دست من می گذارد.
گورزاد/ هرمان هسه/ سروش حبیبی
می دانست که بيش از يک ساعت ديگر زنده نخواهد بود. معجون مهرش جز سمی کشند چيزی نبود. انتظاری عجيب جانش را پشت درواز مرگ فرا گرفته بود. روی گرداند و نگاهی بر شهر انداخت و فکری را که اندکی پيش خود را به آن واسپرده بود به ياد آورد. خاموش بر سطح براق آب چشم دوخته، به زندگی خود باز می انديشيد. زندگی اش يکنواخت و خالی سپری شده بود، زندگی فرزانه ای در خدمت سبک مغزان. بازی ای مضحک و پوچ. وقتی احساس می کرد ضربان قلبش نا منظم شده و عرق پيشانی اش را پوشانده است به خنده اي تلخ افتاد، خنده ای بلند.
سلاخ خانه ی شماره ی پنج/کورت ونه گات/ع.ا.بهرامی
سلین: مرگ حقيقت جهان است. تا آنجا که توانسته ام، با او عادلانه جنگيده ام... با او رقصيده ام، گل بارانش کرده ام، با او به والس برخاسته، اين سو و آن سو کشانده امش،... با نوارهای رنگی تزيينش کرده ام، غلغلکش داده ام.
انجيل : و چون آفتاب بر زمين طلوع کرد لوط به صوغر داخل شد. آنگاه خداوند بر سدرم و عموره گوگرد و آتش از حضور خداوند از آسمان بارانيد. و آن شهرها و تمامی وادی و جمع سکنه شهرها و نباتات زمين را واژگون ساخت.
مکتب ديکتاتورها/ اينياتسيو سيلونه / مهدی سحابی
هيتلر در نبرد من نوشته که دموکراسی،در بهترين شرايط،وسيله اي برای فلج کردن دشمن است.در سال 1935،دو سال پس از به قدرت رسيدن نازی ها،گوبلز با خودستايی از اين بازی موفقيت آميز ياد کرد و نوشت:ما همواره اعلام کرده بوديم که برای رسيدن به قدرت،هيچ کدام از امکاناتی را که خودمان در اپوزيسيون از آن بهره می گرفتيم در اختيار مخالفان نخواهيم گذاشت.موضع کمونيست ها در برابر قانون،در کشور های دموکراتيک،کمابيش همين است.
مکتب ديکتاتورها/ اينياتسيو سيلونه / مهدی سحابی
خطرناک ترين خرافه ها آن هايی است که برای همه عادی و متداول شده و حتی متوجه خرافه بودن آن ها نمی شويم.خود من زمانی متوجه اين خرافه ها شدم که يکی از دوستانم،که از بوميان گينه ی جديد است،نظرم را به آن ها جلب کرد.اجازه بدهيد داستانش را برايتان تعريف کنم.اين دوست من متعلق به يکی از عقب مانده ترين قبيله های گينه ی جديد هلند است،و يک ميسيونر مذهبی او را از آن جا به رم آورده بود که در يک مدرسه ی تبليغ مسيحيت درس بخواند تا از خرافات بومی نجات پيدا کند و مسيحی بشود.و او،در عين حال که بسيار باهوش و زيرک است،هرگز درباره ی هيچ کدام از تعاليم انجيل شک نکرده بود و به نظر می رسيد قابليت آن را دارد که به عنوان مبلغ مذهبی به قبيله خودش فرستاده شود،تا اين که روزی از اتفاق گزرش به باغ وحش رم می افتد و در آن جا کانگوروی پيری را می بيند.لازم به تذکر است که قبيله ی اين جوان،کانگورو را به عنوان توتم،يا مظهر روح نياکان خود پرستش می کند و می توانيد تجسم کنيد که اين دوست من،با ديدن اين حيوان مقدس در يک شهر غريب دچار چه هيجانی می شود.بدون هيچ شکی چنين نتيجه می گيرد که غيوان مقدس از طريق ماورای طبيعی به آن جا آمده تا به او بگويد که اصل و نصب خودش را فراموش نکند و به باورهای نياکان وفادرا بماند.استادان کاتوليک با بهره گيری از همه شيوه های تعليم و تلقين سعی می کنند او را از اين باور خرافی خلاص کنند اما موفق نمی شوند.و در نهايت،او را که مايه ی رسوايی مدرسه شده بود،اخراج می کنند.