مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
Printable View
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
دامن مكش بناز كه هجران كشيده ام
نازم بكش كه ناز رقيبان كشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي كه بزندان كشيده ام
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
دست در جذبه یك برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
اگر تو باز نگردی
امید امدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد
ديگر هيچ فرقي نمي كند
آسمان قد پياله باشد يا دريا
حتي اگر پشت در خانه ات يك جفت كفش زنانه هم ببينم
نمي پرسم دستان چه كسي برايت
ياس و انار و كبوتر آورده بود
مي روم حوالي علاقه ي خلوت آن سال ها
مي روم دنبال كسي كه با من تا نور مي آيد
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دريا
مي روم و ديگر نمي پرسم
سهم من از اين همه سبز كه سرودم چيست
تا زلف دوتای تو بلای دل ما شد
سودای دل ما که یکی بود ،دو تا شد
در انتظار صبحم , خورشید من! درآئی
آیا شود که شعری از غربتم سرایی؟!
از یاد چشم مستت , از قلب مخملینت
آسان گذر نمودم , اما تو با وفائی
هجران کرده پیرم , در بند غم اسیرم
شوقت شده امیدم , زیرا تو با صفائی
فریاد احتیاجم , بیمار لاعلاجم
دستم به دامن تو , طبیب من کجائی؟