-
یادته گفتی بهم :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد
یادته گفتی بهم
اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا
که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو
اومدم آهسته
نرم تر از پر قو
خسته از دوری راه خسته و چشم براه
یادته گفتی بهم
عاشقی یعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی
چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه
آره تنها باشه
یار غم ها باشه
یادته می گفتی
گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه
صاحب یک نفسه
نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من
پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت
راستی می گفتی
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود
آره کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر استComments
سیب
***
یادش بخیر روزایی که وقتی یه پست میدادی انقدر رفیقات اینجا بودن که تا 5 دقیقه منتظر ادیت پستای همزمان بودی!!!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
تا ذوق درونم خبری می دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
می خواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
-
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مُهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
-
مرا دیوانه می پندارند!
زیرا روزهایم را به اسکناس هایشان نفروخته ام!
ومن آنها را دیوانه می پندارم!
زیرا فکر می کنند می توانند
روزهایم را با اسکناس هایشان بخرند...
-
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
-
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
-
اگر بکوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد بدولت وصل تو کار من باصول
-
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
-
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خون پرهیز کن از تیر ما
-
از سیل اشك شوق دو چشمم معاف دار
كز اين دو چشمه آب فروان كشيده ام
جانا سري بدوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت بدوش دل و جان كشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام