صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای!جنگل را بیابان می کنند.
دستِ خون آلود را در پیش چشمِ خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جانِ انسان می کنند
مشیری
Printable View
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای!جنگل را بیابان می کنند.
دستِ خون آلود را در پیش چشمِ خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جانِ انسان می کنند
مشیری
مدتهاست که نگریستم
مدتهاست که ننوشتم
مدتهاست که بار غم را ز خود دور نکرده ام
دلم گرفته
نمی توانم اشک بریزم
کوه غصه هایم شکنجه سختی به قلب بیمارم می دهد
چقدر سخته
عزیزی را دوست بداری
که آن را ز تو دور می کنند
چقدر سخته
عزیزی را دوست بداری
که دیگران نیز در به دست آوردن او همراهیت نکنند
چقدر سخته
حرفهایی رو تحمل کنی
و در جواب فقط سکوت کنی
چقدر سخته
تهمت هایی رو بشنوی
و تنها مرهم دردت
تنهایی وتاریکی شب باشه
و دفتر خاطراتت...
و سخت تر این باشد که با آن عزیز حتی نگویی دوستش داری
در تنهایی چشم هایم بی اختیار شروع به باریدن می کنند
و چهره ی زیبایش تسکینی برای قلب بیمارم می شود
اما افسوس...
او دیگر نیست و قلبم تنهاتر از گذشته
با رزوهای با او بودن می اندیشد...
اما افسوس...
او دیگر نیست و قلبم تنهاتر از گذشته به امید
بازگشت او می تپد
اما افسوس ... او دیگر نیست
من از زبان آب،پرنده،نسیم،ماه
با مردم زمانه سخن ها سروده ام
من از زبان برگ
دردِ درخت را
در زیر تازیانه ی بیدادِ برق و باد
در پیش چشم مردم عالم گشوده ام.
مشیری
از خاطرات گمشده میآیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمیپوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شبها شبیه خواب و خیال انگار تب میکند تن تو در آغوشم
تکثیر میشوند و نمیمیرند سلولهای خاطرهات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر اینهمه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
...
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زندهام به شعر و پس از مرگم مردُم نمیکنند فراموشم
حال که رسوا شده ام میروی
واله و شیدا شده ام میروی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شده ام میروی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سرا پا شده ام میروی
حال که در وادی عشق و جنون
وامق عذرا شده ام می روی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده ام می روی
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شده ام میروی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده ام میروی
غم نیز چون شادی برای خود خدایی، عالمی دارد
...زنده باشد مثل شادی، غم
اخوان
چهل سال اگر بگذراندم به هیچ
همین بس که در رهگذار وجود
کسی را بجز خود نگریانده ام!
مشیری
ماهیچ وقت به هم نمی رسیم!
سال هاست روبه روی هم
دوسوی ریل هامی ایستیم
به هم نگاه می کنیم
وشاخه های گل
پژمرده می شوند
میان دست های مان.
تقصیرمانیست
قطارها
به سرعت می گذرند!
تازه ازراه رسیده ای،بمان!
اگربروی
زمین سردخواهدشد
وفرسوده
ومنقرض،
مثل تفنگی خالی
که درخواب جنگ
به غبارسردفراموشی
نشسته باشد.
اگربروی
کشتی ها
بادبان آویخته وبی سرنشین
بندرراترک خواهندکرد
ومن
اندوهگین وخاموش
مثل توده ای یخ
سرگردان دریای مه آلود
خواهم شد.
***
تازه ازراه رسیده ای،بمان!
اگربروی
باورکن اگربروی
زندگی،
آهنگ غم ناکی بیش نخواهدبود!
دورشدن را
ازکدام قطاربی برگشت
یادگرفتی
وقتی همیشه
روی سکوی خانه بازی می کردیم
وتاخط ریل ها
یک دنیافاصله بود؟!