قطار به مموقع رسید/ هاینریش بل/ کیکاووس جهانداری
تنها تق و تق چرخهای قطار است که آنها را مست و خواب آلوده می کند و فکر را در وجودشان می کشد، ترديد ها و تاملها را از مغزشان به بيرون می مکد، صدای يکنواخت دارارام دارارام دام، دارارام دام همه را به خواب می برد. اينها همه بچه های بيچاره، دلمرده، گرسنه، فريب خورده و مورد تجاوز قرار گرفته ای هستند که گهواره آنها قطار است، قطار کسانی که از جبهه به مرخصی رفته اند، قطاری که دارارام دارارام دام می کند و آنها را به خواب فرو می برد.
ابله/ فئودور داستایوفسکی/ سروش حبیبی
بهترين شتطرنج بازان، تواناترين و تيز هوشترين شان بيش از چند حرکت را نمی تواند از پيش حساب کنند. کار يک شطرنج باز فرانسوی را که می توانست تا ده حرکت خود را پيش بينی کند اعجاز شمرده اند. حال آنکه چه بی شمارند حرکت های ممکن، که ما از آن ها بی اطلاعيم. شما با پاشيدن بذر خود و بذل نيکی به هر شکلی که باشد جزئی از خود را به ديگری می بخشيد و جزئی از ديگری را در خود می پذيريد و اين پيوندی است و عهد اتهادی ميان شما دو نفر و اگر کمی بيشتر دقت کنيد بصيرت های ديگری نصيب تان خواهد شد و کشف های ديگری خواهيد کرد که پاداش تان خواهد بود. کار نيک تا را همچون علمی خواهيد شمرد که تمام زندگی شما را در بر خواهد گرفت و می تواند تمام زندگی تان را پر کند. از سوی ديگر، همه افکار شما، تمامی بذرهايی که افشانده ايد و چه بسا فراموش کرده ايد، بارور می شوند و رشد می کنند و آن که آن را از شما گرفته به ديگری خواهد داد و چه می دانيد که در آينده بشريت چه سهمی خواهيد داشت و اگر اين بصيرت حاصل و عمری که وقف اين کار شده به تعالی بينجامد و عاقبت شما را به مقامی برساند که بتوانيد بذری عظيم بيفشانيد و انديشه ای تابناک برای بشريت باقی بگذاريد، آن وقت...(
آبروی از دست رفته کاترینا بلوم/ هاینریش بل/ حسن نقره چی
گفت: خوب خوشگله حالا چی کار کنيم؟> من حرفی نزدم و پس پسکی به اتاق نشيمن وارد شدم. او هم در پی من آمد و گفت: کاترينا چرا زل زدی مرا نگاه می کنی؟ وقت طلاست من پيشنهاد می کنم يک راست روی تخت برويم و يک جنگ درست و حسابی با هم بکنيم.
من اکنون به کيف دسته ام رسيده بودم و او هم نزديک من. فکر کردم که بجنگيم اشکالی ندارد. هفت تير را بيرون کشيدم و بی درنگ به سويش نشانه گيری کردم. دوبار، سه بار، چهار بار، حسابش درست دستم نيست. شما البته می توانيد در گزارش پليس تعداد آن ها را بخوانيد. می توانيد حدس بزنيد که اين نخستين باری نبود که کسی به من بند می کرد. برای زنی که از چهارده سالگی در کافه ها کار کرده است اين چيزی غير عادی نيست، اما اين جوانک با آن وقاحت صحبت از تختخواب و جنگيدن هم می کرد. من با خودم گفت، خيلی خوب و شروع کردم. البته او فکر اين را هم نمی کرد. نيم ثانيه ای به من نگاه کرد. درست همان گونه که در سينما می بينم که ناگهان يک نفر از غيب چند گلوله می خورد و بعد بر زمين می افتد.
برادران کارامازوف/ فئودور داستایوفسکی/ صالح حسینی
آلکسی فيودورويچ عزيزم، شايد بدانی که قصد دارم عمر درازی کنم، پس به هر سناری از پولم نياز دارم، و هر چه عمرم درازتر، نيازم به پول بيشتر. هنوز هم در سن پنجاه و پنج از مردی نيفتاده ام، منتها می خواهم تا بيست سال ديگر هم از مردی نيفتم. پيرتر که بشوم، بدريخت می شوم. سليطه ها به ميل خودشان به سراغم نمی آيند. برای همين پول لازم خواهم داشت. برای همين است که هر چه بيش تر پس انداز می کنم، آن هم برای خودم، پسر عزيزم آلکسی. شايد بهتر تو هم بدانی. بگذار بگويمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شيرين است. همه به آن بد می گويند، اما همگی آدمها در آن زندگی می کنند، منتها ديگران در خفا انجامش می دهند و من در عيان. و اينست که ديگر گناهکاران به خاطر سادگيم بر من می تازند. آلکسی، بگذار بگويمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نيست. اين بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جايی مناسب برای آدمی محترم نيست. نظر خودم اين است که به خواب می روم و ديگر بيدار نمی شوم، همين والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اينست."