ماهي شده بود باورش تور اگه بندازند سرش
ميشه عروس ماهيها شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي باورش نبود تور اگه بندازش سرش
نگاه گرم ماهي گير ميشه نگاه اخرش
Printable View
ماهي شده بود باورش تور اگه بندازند سرش
ميشه عروس ماهيها شاه ماهي ميشه همسرش
ماهي باورش نبود تور اگه بندازش سرش
نگاه گرم ماهي گير ميشه نگاه اخرش
شرابی از لبت در جام کردی
مرا با بوسه شیرین کام کردی
دلم آهوی وحشی بود و او را
ندانم با چه افسون رام کردی
این رهگذر منم که همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برایم به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت
دیگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازی نمانده است
در خیابانهای شب جایی برای گردشمن نمانده است چشمان تو همه مساحت شب راازآن خود کرده است
تو می روی و دیدۀ من مانده به راهت
ای ماهِ سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشکِ روان اینه ای بر سر راهت
باز آی که بخشودم اگر چند فزون بود
دربارگهِ سلطنتِ عشق ، گناهت
آیینۀ بختِ سیهِ من شد و دیدم
آیندۀ خود در نگهِ چشمِ سیاهت
آن شبنمِ افتاده به خاکم که ندارم
بال و پرِ پرواز به خورشیدِ نگاهت
بر خرمنِ این سوختۀ دشتِ محبت
ای برق ! کجا شد نگهِ گاه به گاهت؟
با سلام
تا سـر زلــف تـو در دســت نسـیـم افـتـادسـت******* دل ســودازده از غـــصــه دو نـیـــم افـتـادســت
چـشـم جـادوی تو خود عین سواد سـحـر است*******لیکن این هست که این نسخه سقیم افـتادست
در خـم زلــف تـو آن خـال سـیه دانـی چـیــسـت*******نـقـطـه دوده کــه در حــلـقـه جــیــم افــتـادسـت
زلــف مشـکـیـن تـو در گـلـشـن فــردوس عــذار*******چـیـسـت طــاووس کـه در بـاغ نـعیــم افـتـادست
دل مـن در هــوس روی تــو ای مــونـــس جـــان*******خـاک راهیسـت کـه در دسـت نسـیـم افـتـادست
هـمـچـو گــرد ایـن تـن خـاکـی نـتوانـد برخـاست*******از سـر کــوی تــو زان رو کــه عـظـیــم افـتـادست
ســایـــه قـــد تــو بـر قـالـبـم ای عـیـســی دم*******عـکس روحیست کـه بر عظـم رمـیـم افـتـادست
آن کـه جـز کـعـبـه مـقـامـش نـبد از یـاد لــبـت*******بـر در مـیـکــده دیــدم کـه مـقـیـــم افـتـادست
حـافـظ گـمشـده را بـا غـمـت ای یـار عـزیــز*******اتـحـادیـسـت که در عـهــد قـدیــم افـتـادست
تاسوعا و عاشورای حسینی را به تمام شیعیان به خصوص اعضای انجمن تسلیت عرض می نمایم.
سلام
-------
ترکیب پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمی دارد مست
چندین سرو پای نازنین از سر دست
بر مِهرِ که پیوست و به کین که شکست
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
در دایره ای کآمدن و رفتن ماست
آن را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصلِ تنِ تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
تمام شب دلم با گریه می گفت
کسی درد مرا درمان نداده ا ست
گل دلدادگی هایم که پژمرد
بر این صحرا کسی باران نداده ا ست
فقط آشفته حالی مانده و دل
به قلب من کسی سامان نداده است
نگاهم در همان نزدیکی ات ماند
ولی یادت به من تاوان نداده است
تو ضيافتِ سکوتِ آينهها ،
اگه فانوسِ تو مهمون نرسه ،
تو سياهچال ميمونن تمومِ اين حنجرهها !
ديوارا قَد ميکشن تو باورِ پنجرهها !
ديگه هيچ کوهکني کوهُ برنميداره با عشق !
شب اسير نميشه تو زنجيرِ اين زنجرهها !
اگه اين شب به شبيخون برسه ،
اگه بغضِ ما به بارون برسه ،
تو ضيافتِ سکوتِ آينهها ،
اگه فانوسِ تو مهمون برسه ،
از دلِ حوضِ طلا قَد ميکشن فوارهها !
عطرِ مهربونِ ياس پُر ميشه تو مشامِ ما !
ديوْ تو بطري ، تَهِ اقيانوسا زندوني ميشه !
چه تماشايي ميشه جشنِ گُلُ نورُ صدا !
از آشيانه رانهاشان كه مي لرزيد
مردان بيرون آمدند ،
به يك دست نيزه اي
و به ديگر دست جامي تهي
تراشيده در جمجه ي عاجگونه شير ،
و رقص آغاز شد :
تند و موزون و قاهر
همچون گردش سيبي سرخ در هوا
ای عشق به جز تو همدمی دارم؟ نه
یا جز غمِ تو ، دگر غمی دارم؟ نه
با این همه زخم های کاری که زدی
غیر از مهر تو مرهمی دارم؟ نه
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی
مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی
ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی
سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی
یار در آمد ز باغ بیخود و سرمست ، دوش
توبه کنان ، توبه را سیل ببرده ست دوش
عاشق صد ساله ام ، توبه کجا من کجا!
توبۀ صد ساله را یار در اشکست دوش
بادۀ خلوت نشین در دلِ خُم مست شد
خلوت و توبه شکست ، مست برون جَست شد
ولوله در کو فتاد ، عقل در آمد که "داد!"
محتسبِ عقل را دست فروبست دوش
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
هرچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب ، چه کوتاه!
تنها دو روز راه ، میان زمین و ماه
اما ، من و تو دور ...
آن گونه دورِ دور ،
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند
ز هیچ راه ،
آه!
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.
دیری ست ،
مثلِ ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهاییِ خودم
پرکرده ام ، ولی
مهلت نمی دهند که مثلِ کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم.
اما ،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید.
دگر از غصه لبريزم
در اين دنيا بمان بي من
براي ديگري سر كن نواي عشق و مستي را
بخوان در گوش جان ديگري آواي هستي را
تو اي تنها اميدم
بي من از آن كوچه ها بگذر
مرا يك دم بياد آور ...
بياد آور كه مي گفتم : بيا اميد جان من !
بيا تن را ز قيد آرزوهايش جدا سازيم
بيا ميعاد خود را در جهان ديگر اندازيم...
بياد آور كه اكنون بي تو خاموشم
ز خاطرها فراموشم
و يك تك لالهي وحشي
به جاي شمع
بر گور دل من روشن است اكنون !
نه آن دریا ، که شعرش جاودانه ست ،
نه آن دریا ، که لبریز از ترانه ست ،
به چشمانت بگو بسپار ما را ،
به آن دریا که نا پیدا کرانه ست!
تو برای آمدن
نفسی تازه بکن
غم شب های مرا
باز اندازه بکن
تو که باران منی
من کنون چتر توام
گل خوشبوی منی
من پر از عطر تو ام
تو پرنده ای و من
پر پرواز توام
تو سکوت مبهمی
من چو آواز تو ام
شعر من تویی تویی
من فقط ساز توام
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بندۀ آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
می گذرد قافله ای
و من تنهاترین همسفر ثانیه های زمانم
وآنگاه که نام کردند مرا و
پیکرم را از گل سرشتند
خمیر مایه ام از غم بود
به من آموختند که عشق کلید زندگی است
در آن ثانیه های بی کسیم
تو را آرزو کردم ای عشق
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آن را كه وفا نيست ز عالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد؟
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لبِ کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن است اگر برم نام بهشت
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرمانده ی قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می گفت
من داده ام به عیسی انفاس جان فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمه ی بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشته ی وفا را
اي نهايت در تو، ابديت در تو
اي هميشه با من، تا هميشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگي آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود
در این جهان لایتناهی ،
آیا ، به بیگناهی ماهی ،
-( بغضم نمی گذارد ، تا حرف خویش را
از تنگای سینه بر آرم!)
گر این تپنده در قفس پنجه های تو ،
این قلب بر جهنده ،
آه ، این هنوز زندۀ لرزنده ،
اینجا ، کنار تابه !
در کام تان گواراست؛
حرفی دگر ندارم!...
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس
جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
دریا ، - صبور و سنگین -
می خواند و می نوشت :
-"... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! "
مادر ای مهر آسمان افروز
گرمی ی کلبهء دل سردم
بي تو در انعقاد تنهايی
ماتمم حسرتم غمم دردم
در طراوت سرای باغ اميد
شاخه های شکستهء زردم
بي تو تا زنده ام شکسته ترم
دل پر عقده را کجا ببرم
تا در اقليم کاج ها رفتی
پايمال خزان غم شده ام
از نم اشک صبح و گريهء شام
همچو ديوار کهنه خم شده ام
ما که می خواستیم خلق جهان ،
دوست باشند جاودان با هم.
ما که می خواستیم نیکی و مهر ،
حکم رانند در جهان با هم .
شوربختی نگر که در همه عمر ،
خود نبودیم مهربان با هم.
ای شمایان ! که باز می گذرید
بعد ما زیر آسمان با هم.
گر رسید آن دمی که آدمیان ،
دوست گشتند و همزبان با هم.
آن زمان ، با گذشت یاد کنید ،
یادِ نومید رفتگان ! با هم !
من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما
نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟
«رهي» از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم
كه آن بيدادگر ، گوشي به فريادم كند يا نه؟
هیچ کس گمان نداشت ، این !
کیمیای عشق را ببین :
کیمیای نور را که خاکِ خسته را ،
صبح و سبزه می کند ،
کیمیا و سِحرِ صبح را نگاه کن.
جای بذرِ مرگ و برگِ خونیِ خزان،
کیمیای عشق ،
صبح و
سبزه آفریده است :
خنده های کودکان و باغ مدرسه ؛
کیمیای عشق سرخ را ببین !
هیچ کس گمان نداشت این.
نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد
ترحم کن نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن
به پیش خشم این خشم خروشانم که در چشم است
به پیش قله آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه تو
ذوب می گردد
در دل خستۀ ام چه می گذرد؟
این چه شوری ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می خواهند؟
برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل چون بوم
روزگاری ست های و هو دارم
شیونی دردناک و روح گداز
بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم
دل من ، روح من ، روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیرۀ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم؟
بس کنم این سیاه کاری ، بس !
گرچه دل ناله می کند : " بس نیست " !
برگ های سپید دفتر من !
از شما رو سیاه تر کس نیست.
تو می ایی
کجا یا کی؟
نمی دانم
تو می ایی
پس از شب های دلتنگی
برای صبح یکرنگی
نمی دانم
تو می ایی
برای باور بودن
دمی با عشق آسودن
نمی دانم
تو می ایی
نگاهت آشنا با من
سلامت بوی پیراهن
نمی دانم
تو می ایی
پس از باران
به دستت شاخه ای ریحان
نمی دانم
تو می ایی
سبک چون پر
برای لحظه ی برتر
نمی دانم
تو می ایی
چو ایینه
دلت شفاف و بی کینه
نمی دانم
تو می ایی
برای من
برای کوری دشمن
نمی دانم
تو می ایی
تنت شبنم
دلت بی غم
نمی دانم
تو می ایی
خدا با تو
تمام لحظه ها باتو
نمی دانم
تو می ایی
تو می ایی
چرا امشب نمی ایی؟
نمی دانم