-
دیروز با تو بودند، اکنون کجایند
آنها که می گفتی، همیشه با وفایند
آن چهره های ساده و سبز و صمیمی
در زخم ریز لحظه ها نا آشایند
اصلا نمی دانم چرا دل بسته بودی
بر سایه هایی کز تبار ادعایند
امروز فهمیدی فقط شیطان رنگند
آن مردمانی را که می گفتی خدایند
حالا بلم را از کنار آب بردار
چون عده ای در انتظار ناخدایند
-
از بختِ بد، در لحظه ی پرواز جان داد
يعنی دقيقاً در همان آغاز، جان داد
آن شب ميان بُهتِ تلخ جوجه هامان
در دست های کودکی لجباز جان داد
می گفت می خواهد بخواند؛ آخرش هم
تا داشت مي زد زير يک آواز جان داد
از اولّش هم فرق می کرديم با هم
او ناز آمد؛ ناز ماند و ناز جان داد
من اين طرف، کنج قفس، با چشم بسته
او آن طرف، با چشم هائی باز جان داد
ديگر کبوتر با کبوتر٬ باز با باز
شايد به عشق يک کبوتر، باز جان داد
آری نشد قسمت که با هم پر بگيريم
من ماندم و او لحظه ی پرواز جان داد
-
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من
در را فراموش کرده ای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لب هایم بالا آمده
آب بالا آمده...
من اما نمی میرم
من ماهی می شوم
-
بیچاره دلم
دکتر برایش نیم ساعت گریه تجویز کرده است
بیچاره دلم
آن قدر ساده است
که اگر صدای شرشرباران بشنود
خیس می شود
هی . . . تو که رفته ای
چه خوب کردی !
رفتن از شعر گفتن ساده تر است
-
...
پنج قاره را نگاه کن
حالا
تمام دنیا لبنان است
منهای اعراب
که زبان او را نمی فهمند
-
اجازه نمی دهم به بیرون پرتم کنید
عادت کرده ام به باخت های پیاپی
اما
این بازی دیگری است
که قاعده اش را بهتر از شما می دانم
تازه اول بازی است
-
چه خوب که حضرت نوح نیستم!
وگرنه کدام گنجشک را وا می نهادم و کدام را با خود می بردم؟!
-
من آن پیرزن خمیده پشتم
که هر شب جمعه راهی دراز را می آید
تا فانوسی بر کند دخیلهای فراموش شده را.
توآن امام زاده مغروری
که یک هفته انتظار را
پایان نمی دهی به اجابتی
-
چقدر تجربه کردم غم نیامدنت را
به روی سینه فشردم حضور پیرهنت را
دریغ هیچ نمانده ست تا به خاک بسپارم
چه آرزو که ببوسم چو آمدی بدنت را
و تا که وسعت صحرا عجین بوی تو باشد
به دست باد سپردم به یاد تو کفنت را
-
بشمار يك … !
بشمار دو … !
از چار سوي احتياط
خم شدهام در خويش
و اين شب پهلو گرفته را غلط ميگيرم.
چندم شخصهاي اوليه
كفش به پا كردهاند
و روي قيمت چشمان بي مؤلّف
چانه ميزنند.
كلاق ـ يك غلط
زندّگي تشديد ندارد ـ نيم غلط
همسر را هم كه جدا نوشتهاي!
دير به تماشا مبعوث شدم
و سرم درد ميكند از افعال ماضي.
درست روي خط زلزله
روايت ميشوم
كمي جهانت را بچرخان
روي همين موج
گوارا تر حوّا ميشوي …
بشمار سه … !
مرا خودكار قرمز ضربدر زد
و خيلي وقت است
پاي حضرت مُرده شور را
در كفشهايم قايم كردهام