آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
Printable View
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
شكافيد كوه و زمين بر دريد
بدان گونه پيكار كين كس نديد
چكاچاك گرز آمد و تيغ و تير
ز خون يلان دشت گشت آبگير
زمين شد به كردار درياي قير
همه موجش از خنجر و گرز و تير
دمان بادپايان چو كشتي بر آب
سوي غرق دارند گفتي شتاب
همي گرز باريد بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بيد، برگ
گر شمع را رهایی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست ای کبوترک ساده دل مپر
در تیر آز راه تو را دانه میزند
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نظر یاس لبخندت
جنون ابی دریا فدای چشمانت
چه میشود تو صدایم کن به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمیایی
در انتظار , چه خالیست جای چشمانت
تا كه فرزند سفر كرده ز راه آيد باز
پدر منتظر از غصه به جان مي آيد
اي جوان در بر پيران چو رسي طعنه مزن
هنر تير زماني ز كمان مي آيد
دل پاکیزه بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن از نور گریزان شدن است
توي کلبه مون منو تو
پاي دل همديگه پير شيم
فقط وفقط من وتو
آرزومه هر دو باهم
سقف کلبه مونو بسازيم
زير سقف آرزوها به همه مردم بنازيم
کاش ميشد منو بفهمي
درد پنهونم بدوني
حرف عمري خستگيو
از توي چشمام بخوني
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير
رفتی و قصر خیالم را فروریختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به این دل
رفتی و از رفتنت گ?لها شدند گ?ل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین
رفتی و من ماندم ویاد ان روزهای دیرین
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها