در سکوت بی سرانجام بیابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در میان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بیابان
بسوزان
بسوزان
شعرهایم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
Printable View
در سکوت بی سرانجام بیابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در میان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بیابان
بسوزان
بسوزان
شعرهایم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط امان من است
ای نگهت خاست گه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
باورم نميشود! كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند، قلههاي استوار؟
بيتو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانهي دلم، هر غمي هزاربار
هر چه شعر گل كنم، گوشهي جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان
گرم بود گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند
تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
در آينه بنگر كه صفا را نگري
در باغ ببين كه غنچه ها را نگري
در خلقت خود به چشم انديشه نگر
تا مرتبه ي صنع خدا را نگري ....
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران كرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
كه ظلمت شب ما را ستاره باران كرد