دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
Printable View
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
من خوبم!
تنها حيرانم
حيران از اين دلِ پريشان كه نمي دانم چرا همه اش بيتابِ تو مي شود.
هي بغض هايش را ته گنجه پنهان مي كنم تا شايد دست از آشفتگي بردارد اما...
مدام بيتاب تر مي شود
ديوانه ، تو را مي خواهد
اين همه نبودن كم اش است باز هم مي خواهد در تو حل شود.
هر چه مي گويم تمامش كند، نمي كند.
ديگر نه منطق سرش مي شود نه نبودن ِ تو!
ديگر حتي نمي توانم به آمدن باران سرش را گرم كنم!
بي تعارف بگويم!
خيلي وقت است كه مي دانم ديگر مال خودم نيست!
سلام مژگان خانوم. خوبید؟
تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال
اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال
-----------
سلام
مرسی جلال جان
شما خوبی؟
لاف عشق و گله از یار بسی لاف دروغ
عشق بازان چنین مستحق هجرانند
ممنون. خوبم.
..................ویرایش.............
در دام تو افتاده ام
از من نمی پرسی چرا
من گویمت من گویمت
گوش کن بهر خدا
آن روز که اندوه زمان
در چهره ی من شد نهان
با گرمی دستان خود
دادی به من تاج شهان
مهر تو در قلبم نشست
اندوه شب ها را شکست
شادی وجودم را گرفت
ساقی به مهمانی نشست
می جامی از عشق تو بود
می عقل و هوشم را ربود
آنگه که گشتم مست تو
ناجی نبود جز دست تو
کنون بیا جامم بده
از آن می نابم بده
من غرق دریای تو ام
یک جرعه معنایم بده
هيچ حرف ديگری نماند...
من ماندم...
سرگشته و بی زبان...
در برابر روح خويش...
و سکوتی ممتد... که بی سخن مجازات می کرد
و چنان مرا در خود فريفت ...
که باور کردم همه چيز به سادگیِ يک سکوت در هم می شکند
ولی حالا شکستنِ آن سکوت ، محالی ابدی است
پس نگاهِ راکدم را به زير کشيدم...
حتی يارای زمزمه با خويشم نبود...
آنچه بود... گمانی بود که رفته رفته به باور می گراييد:
فريب خوردم!!!
نه به اين سادگی... که به قيمت ايمانم...
من از برای دیدنت
تاآسمان ها رفته ام
حتی در این یخ بستگی
تا عمق دریا رفته ام
من خسته ام من خسته ام
با عشق پیمان بسته ام
هفت خان ها دیده ام
من از خطر ها جسته ام
با من تو از دوری مگو
شاید نمی خواهی مرا
آيينه و من ..
و چشمان غريبی که می گويند :
" بر شانه ام زدی
که تنهایيم را تکانده باشی
به چه دلخوش کرده ای ؟
تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟ "
آشنای هميشگی ..
دلم می گيرد
وقتی هميشه يادم هست
من هم کسی را دوست داشتم
.. دلخوشی ام بود
حال و احوال؟
در ظلمت شب من
دلخسته و بی تاب
خورشید خواهد شد
از عشق او مهتاب
از قله های دور
روزی سحر اید
ناجی همیشه هست
حتی در این مرداب
----------
خوب و سرحالم چون این تعطیلی ها تموم شده
شما چطور؟