امروز هم من ،هم او، از تو دلتنگ است
این چنان رفتن بین،چه بغرنج است
صبر تا وقت دیگر خواهم کرد، که می داند،
شاید تا وقت دیگر تونمانی و من خواهم رفت.
صاحبی تبریزی(پکر)
Printable View
امروز هم من ،هم او، از تو دلتنگ است
این چنان رفتن بین،چه بغرنج است
صبر تا وقت دیگر خواهم کرد، که می داند،
شاید تا وقت دیگر تونمانی و من خواهم رفت.
صاحبی تبریزی(پکر)
من
اینجا
شبیه هیچکس نیستم
من
از بیستون آمده ام
من شبیه هیچکدام از آن ها نیستم
برایت خواندم حرف به حرف...
دلدادگی را...
و دلداده شدم...
آموختم از تو جدایی را...
حرف به حرف...
و...
……
…………..
رفتی !!
پرسیدم از تو که راز این نگاه چیست؟
گفتی: طرح دلبستگی، رنگین کمان عشق....
شک ریشه دواند در انتظار من، چشمان تو مات و خاکستری بودند، بی رنگ بی رنگ.....
عشق در کدامین پستوی چشم تو پنهان بود که من ندیدمش؟؟؟.......
پشت می کنم به تو، به آرزوهام، به داشتنت، به حس بودنت، به همه دلخوشی هام...
دور می شوم از تو، مهربونیات، از ترنم نگاه عاشقت...
سیل اشک آرام را از برم ربوده است، راه همراهیم نمی کند، فاصله ها بسیاران بسیار نزدیکند برخلاف تو که گویی لحظه ها دورت می کنند...
باور نکن نگاهم را، دلم ساز دیگری می نوازد. دلم می خواهد خاموشی فریاد شود و تو را بخواند. زبان انکار می کند اما آوای دل سوزناک تو را می طلبد...
نرو؛ این تنها خواسته من است. بیا، اگرچه سنگم و دلشکن تو دل شکر باش؛ پناهم ده، هرچند سایه بانی نخواهم؛ فریادم زن، هرچند سکوت را پرستش کنم...
من و دل دلتنگیم. آری دلتنگیم، دلتنگ بودهایم هستم. بازیهای کودکانه، نقش و نگارهای وابستگی، دلتنگ دلبستگی توام، دلتنگ گذشته ها...
کاش زمان اندکی به عقب برمی گشت، به دیروزی که مشتاقانه سیلی بر دلبستگی های تو می زدم، لحظه هایی که نامهربانیم پاسخ اقیانوس محبتت بود...
دلتنگ همان نگاه جذابم، همان گوشه لبی که آهسته اما نمکین به تبسم باز می شد. من چه شیطنت آمیز پوچ می انگاشتمت و اینک از پس آن همه پوچی به تو می اندیشم. نیک دانسته ای، دلتنگ توام.
بیا و بودهایم را هستی بخش...
عزیزم ..
تو که نباشی
باور کن
هیچ اتفاق ِ خاصی نمی افتد ..
فقط شب ها ...
خودم را سخت در آغوش خواهم کشید ..
و برای ِ سوال هایم .. جوابی پیدا خواهم کرد
و از دردش
بی صدا ..
خواهم گریست !
شاید هم
به خوب بودنم زیاد فکر کنم
و دلم برای ِ هرزگی تنگ شود !
یا اینکه ..
تو اگر میدانستی
که چه طعمی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
که چرا تنهایی
رنج
عزیزم رنج!
من با تو از رنج سخن میگویم
و تو چنان انگشت میانی ات
را بر روی میز می کوبی
که انگارفقط قهوه مان کمی تلخ است!
باغ بود و دره-چشم انداز پرمهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من-بیدار و چشم عالمی در خواب
اخوان
آری ،آری، گفته ام،اینجا
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ است
راه ها بن بست،
عرصه ها تنگ است
هر شکستی قصّه ای دارد،صدایی نیز
و همیشه سنگ های آسمان ها را
با سبوهای زمین جنگ است.
اخوان