حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران
از آسمان دیگری است
حالا که آمدهای
این را از رئیس همه کنکورها میپرسم
آقا، چرا بچهها نیما را نمیشناسند
امّا نمرههای خوبی میگیرند؟!
Printable View
حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران
از آسمان دیگری است
حالا که آمدهای
این را از رئیس همه کنکورها میپرسم
آقا، چرا بچهها نیما را نمیشناسند
امّا نمرههای خوبی میگیرند؟!
از این درخت یاد بگیر
که سایه سخاوتمندش را
در آفتاب و در باران
چتر سرت می دارد
در آفتاب و در باران
از هر کجا به سوی وی می آیی
و هیچ گاه
از روی کنجکاوی معصومانه نیز
براندازت نمی کند
که : "ای غریبه اهل کجایی "
دریغ
به یاد او که می افتی
دارد می رود از دست
و لحظه ای که سراغش را می گیری
دیگر دیر شده است
جهان جای عجیبی است
اینجا
هر کس شلیک کند
خودش کشته می شود
پنداشتیم تهی دستیم و بی چیز
اما زمانی که آغاز شد از دست دادن هر چیزی
هر روز برایمان خاطره ای شد
آنگاه شعر سرودیم
برای همه آنچه داشتیم
برای سخاوت پروردگار
مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و . . .
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگاری نیم سوخته
مثلاً رفته ای که بر گردی
شب از نیمه گذشته
اما . . .
اما از تو خبری نشده است
گاه و بی گاه
به سراغم میآمدی
شاید خواب میدیدم
و آمدن تو
یعنی آواز بارانها
حالا میفهم
تو چیزی نبودی
جز یک ترانه دلتنگ
و من
بیهوده چشم به راهت میماندم
رسول یونان
قطار رفت
بی صبرانه جا به جا می شوم
روی نیمکتی در ایستگاه
جا نمانده ام
سال هاست
منتظر
قطار بعدی ام...
از تو میپرسم ، از قلبم ...
می گوید : پاسخی نیست
ناگزیر خود پاسخی میابم که :
«خود کرده را تدبیر نیست»
شیاری کشیدند
میان سرب یخزده و
داغی جاده
یک قطره از ابتدای تو
برای پرکردنش کافیست