بخشی از داستان کيک تخم مرغی به نويسندگی يوليا فرانک
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.
جنایات و مکافات /داستایفسکی/ مهری آهی
مدتی در راهرو دراز و باريک راه رفت و کسی را نيافت. خواست با صدای بلند کسی را بخواند که ناگهان، در گوشه ای تاريک، بين گنجه ای کهنه و در، چيزی عجيبی به چشمش خورد که به نظرش زنده آمد. با شمع خم شد، کودکی را ديد، دختری را که بيش از پنج سال نداشت و در لباسی کاملا خيس که به کهنه زمين شويی می مانست، می لرزيد و می گريست. گويی دخترک حتی از سويديگايلف نترسيد، بلکه با تعجبی گنگ در حالی که هق هق ميکرد چشمان سياه خود را به او دوخت، درست مانند اطفالی که مدتها گريسته و ديگر آرام گرفته و تسلی يافته اند ولی باز ناگهان به هق هق بيفتد. چهره دختر بچه خسته و پريده رنگ بود، از سرما منجمد شده بود. اما چگونه به اينجا راه يافته؟ معلوم می شود خود را در اينجا پنهان کرده و تمام شب را نخوابيده است سويدريگايلف مشغول سوال شد، دخترک جانی گرفت و بسرعت چيزی به زبان کودکانه خود برايش شرح داد. در گفته اش کلماتی درباره مامانی و اينکه مامانی حتما تتک می زنه و نيز موضوع فنجانی در ميان بود که شسته است. دختربچه بدون توقف حرف می زد. بزحمت از همه داستانش می شد فهميد که بچه نامحبوب مادری است که ممکن است آشپز دائم الخمر همين مهمانخانه باشد. و دختر را آنقدر زده است که وحشت زده اش کرده. معلوم بود دخترک فنجان مادرش را شکسته و آنقدر ترسيده است که از همان ديشب فرار کرده و مدتی لابد در باغچه، زير باران، خود را پنهان کرده است و سرانجام به اينجا پناه آورده و پشت گنجه مخفی شده است و تمام شب را در اين گوشه، گريه کنان و لرزان از رطوبت و تاريکی و وحشت از کاری که کرده است، و بايد کتک مفصلی بخورد، نشسته است. سويدريگايلف در آغوشش گرفت و به اتاق خود برگشت. روی تخت نشاندش و مشغول لخت کردنش شد. کفشهای پاره ای که بی جوراب به پايش بود، آنقدر تر شده بود که گويی تمام شب را در آب و گل مانده بود. پس از اينکه لباسا را از تن دختر بيرون آورد، او را در بستر خود خواباند و لحاف را به رويش کشيد به طوری که سرش
هم بيرون نماند. کودک فورا به خواب رفت. پس از انجام اين کار سويدريگايلف عبوسانه به فکر فرو رفت و با احساسی خشمناک و سنگين ناگهان به خود گفت: باز برای خودم کار درست کردم! احمقانه است! با عصبانيت شمع را برداشت تا هر طور شده است ژنده پوش را بيابد و زودتر از اينجا خارج شود. با نارحتی هنگامی که در را می گشود، انديشيد: ای دخترک! اما برگشت تا يک بار ديگر ببيند خوابيده است يا نه و چطور خوابيده است. آهسته لحاف را پس زد. دختربچه سخت در خواب بود و خواب راحتی می کرد. زير لحاف گرم شده بود و سرخی، گونه های بی رنگ سابقش را پوشانيده بود. عجيب می نمود. اين سرخی شديدتر و زيادتر از آن بود که معمولا بر صورت کودکان است. با خود گفت سرخی تب است درست مانند اين است که به او ليوانی شراب نوشانده باشند. لبان کوچک سرخش مشتعل و پر حرارت می نمود. اما يعنی چه؟ ناگهان به نظرش آمد که مژگان بلند سياه دختر می لرزد و تکان می خورد، گويی باز شد و از زير آن ديده کنجکاو و شيطنت آميزی که کودکانه نيست، به او چشمک زد. مثل اينکه دختربچه خواب نيست و خود را به خواب زده است. بله، همين طور است، لبان کوچکش به لبخند گشوده شد. گوشه لبانش تکانی خورد، مثل اينکه بخواهد خودداری کند، اما اکنون ديگر خودداری را کنار نهاده می خندد. خنده اش بارز است. حالتی بی شرمانه و جسور در اين چهره ای که به چهره کودکان نمی ماند، محسوس است. اين فساد است، اين چهره زيبای زنی است از زنان زيبا و خودفروش فرانسوی. حال ديگر بدون تعارف هر دو چشمهايش گشوده می شود و نگاهی آتشين و بی شرمانه به او می دوزد و او را به سوی خود می خواند و می خندد... چيزی بسيار زشت و موهن در اين خنده و اين چشمها و در حالت پست چهره کودک نمودار بود. سويدريگايلف با وحشت زمزمه کرد: چطور، بچه پنج ساله!...اين چه معنی دارد؟ اما دخترک اگهان با تمام صورت ملتهبش به سوی او می غلتد و دستهای خود را به جانبش دراز می کند. سويدريگايلف در حالی که دستهای خود را، برای زدنش بالا برد، فرياد زد: اي ملعون و در همان لحظه از خواب بيدار شد
قسمت زيبايی از کتاب شب های هند به نويسندگی آنتونيو تابوکی
قسمت زيبايی از کتاب:بله ولی دريا کجا،فيلادلفيا کجا!سراب هم آنجا کاری نداشت!سراب در بيابان است،آن هم وقتی خورشيد وسط آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بميرد.حال آنکه آن روز سرما سنگ می ترکاند.همه جا را برف چرکی پوشانده بود.يواش يواش جلو رفتم.انگاری دريا مرا پيش میکشيد.
ميخواستم با وجود سرما آب تنی کنم.رنگ آبی آن وسوسه ام می کرد و آفتاب توی آب برق ميزد.اما معلوم شد که دريا دورنما بود.نقاشی بود.اين معمار ها روی ديوار بتنی دورنمای دريا را می کشند تا آدم کمتر احساس کند که توی اين شهر کثافت گرفتار است.من با آن دريای روی ديوار دو قدم بيشتر فاصله نداشتم و کيف پر از نامه شانه ام را فرو می کشيد و ته آن بن بست باد بيداد می کرد و زير آن شن های طلايی می چرخيد و تکه های کاغذ پوسيده و برگ های خشک و يک کيسه نايلونی را می چرخاند.يک پلاژ گرفته،در دل فيلادلفيا!مدتی به تماشا ايستادم. عاقبت با خودم گفتم:دريا که پيش تامی نمی آيد.پس تامی بايد برود پيش دريا