دل رفت بر كسيكه سيماش خوشست
غم خوش نبود وليك غمهاش خوشست
مژگان خانوم ما كه درگيري با هم نداريم؟
صلح ميكنيم؟
من تكذيب مي كنم اصلا دعوايي نداشتيم
Printable View
دل رفت بر كسيكه سيماش خوشست
غم خوش نبود وليك غمهاش خوشست
مژگان خانوم ما كه درگيري با هم نداريم؟
صلح ميكنيم؟
من تكذيب مي كنم اصلا دعوايي نداشتيم
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
--------
اره بابا ما که از اول مشکلی نداشتیم
اون دوتایی که الان نیستن مشکل داشتن:دی:دی:دی
مادر بهشت من همه اغوش گرم توست
گویی سرم هنوز به بالین نرم توست
در خانه هرکجا نگرم خاطرات توست
هم خاموشانه قصه مرگ و حیات توست
مادر،حیات با تو بهشت است و خرم است
ور بی تو بود،هردو جهانش جهنم است
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
-----------
پایان جان
می دونی شاعر شعری که گذاشتی کی هست؟
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
اولا حرف پشت سر پسر مردم در نیارید:دی : دی:دی
دوما من اومدم دوباره!!
سوما پایان شعر با حالی نوشتی:دی
ما كشته ي عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنك
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
دقيق نميدونم ولي به استاد شهريار ميخوره
دارم تحقيق ميكنم
خودتون ميدونيد؟اگه نميدونيم با جديت سرچ كنم
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
--------
بله درسته از استاد شهریار هست
البته خیلی طولانی بود
این چندتا بیت را به مناسبتی انتخاب کردم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
می نوش و گل بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است.
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود