بخشی از داستان پشت سرش به نويسندگی زيبيله برگ
امروز ،چقدر فکر داريم که بکنيم.طبعيت لطمه ديده،جانوران بيمار،جنگ،سقوط هواپيماها،اينترنت،وسايل ارتباطی جديد،زندگی روزمره در تلويزيون،سکس،سوء استفاده از کودکان،سرطان و ايدز،نژادپرستی و نژادکشی،موسيقی مدرن،کتاب های تازه،فيلم های تازه و زبان و سفر،آره يا نه،دشمن کی است،از زندگی چی می خواهم،می خواهم زير همه چيز بزنم،عارف بشوم،بروم بنگلادش،به آدم ها غذا بدهم،يا بروم گوآ،لخت بشوم و مواد مصرف کنم،ازدواج کنم و بچه دار بشوم يا مجرد بمانم و پيشرفت کنم،و اصلا چرا.
بخشی از داستان پشت سرش-2 به نويسندگی زيبيله برگ
در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد