-
و چهره ي شگفت
از آنسوي دريچه به من گفت
((حق با كسيست كه مي بيند
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
اما خداي من
آيا چگونه مي شود از من ترسيد؟
من،من كه هيچگاه
جز بادبادكي سبك و ولگرد
برپشت بامهاي مه آلود آُسمان
چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه ي قبرستان
موشي به نام مرگ جويده است))
...
-
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ ........
-
چرا غم ها نمی دانند که من سالطان غم هایم...... بیا ای دوست با من باش که من تنهای تنهایم
-
مني كه نام شراب از كتاب مي شستم
زمانه كاتب دكان مي فروشم كرد
-
در دل شب منم و ياد تو و گوهر اشك
همره اشكي و هم بر سر مژگان مني
-
یک ... دو ... سه ... چهار !
برق در خیره گانش یخ زد
آخرین بوسه را بر لب تلخ زنده گی زد !
بدرود گفت ...
و خورشید در پشت کوه تیره بیدار بود !
-
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
-
دگر اين ناله ها را كسي باور ندارد
چه شد اي دل دعايت اثر ديگر ندارد
شب تار جدايي هواي گريه دارم
به كجا امشب اي دل از اين غم سر گذارم
به گلستان وزيده نسيم آشنايي
دلم از غم گرفته بهار من كجايي؟
-
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
-
اي چشم من گريان مباش
اينگونه اشك افشان مباش
حيران و سرگردان مباش
در گردش گيتي رسد روزي به پايان هر غمي
دست نگار ما داغ دل را گذارد مرهمي
دست غارت از چه رو آه اي لاله رو بر جانم گوشوده ايي
از تو چه شد حاصلم همين كز دلم قرارم ربوده ايي
كردي جفا ديگر مكن
چشم عاشق را تر مكن
.
.
.
شب خوش