یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیا موزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
Printable View
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیا موزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
مانده ام حيران ميان فوت كردن و فوت نكردن اين 27شمع
كه مدام روشناييشان را به رخم مي كشند.
باورم نمي شود كه باز مجبور شده باشم يكي به جمعشان اضافه كنم؛
گویی خودشان هم می دانند چقدر تنهاییم بوی پاییز داشت در این سال
که اینگونه اشکریزان به سوگم ایستاده اند !
سلام:
این شعری که نوشتید تا حالا هزار بار شنیدم
اگه گفتید از کجا؟
ای پادشاه خوبان
داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی
...
يا تو با درد من بياميزي ....يا من از تو دوا بياموزم
اينم بقيش.
از اونجا ديگه جلال جون درسته؟
شرمنده طولانیه ولی قشنگه حیفم اومد همشو نذارم
معلم پای تخته داد می زد.
صورتش از خشم، گلگون بود.
و دستانش به زير پوششي از گرد، پنهان بود.
ولی آخر كلاسی ها ، لواشك بين خود تقسيم می كردند
و آن يكی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زد ،
برای آنكه بی خود ، های وهو می كرد و
با آن شور بی پايان ، تساویهای جبری رانشان می داد.
خطی خوانا به روی تخته ای
كزظلمتی تاريك ، غمگين بود ،
تساوی را چنين بنوشت :
- يك با يك برابر هست -
از ميان جمع شاگردان ، يكی برخاست .
هميشه يك نفر بايد بپاخيزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی ،اشتباهی فاحش و محض است.
معلم ، مــــات برجـــا ماند .
و او پرسيد :
اگر يك فرد انسان ، واحدِ يك بود
آيا باز يك با يك برابر بود؟
سكوتِ مدهوشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت :
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آن كه زور و زر به دامن داشت ، بالا بود.
وانكه قلبی پاك ودستی فاقدِ زر داشت ، پايين بود .
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آنكه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت ، بالا بود .
وان سيه چرده كه می ناليد ، پايين بود
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
اين تساوي زير و رو می شد
حال مي پرسم :
يك اگر با يك برابر بود ،
نان ومال مفت خواران از كجا آماده می گرديد ؟
يا چه كس ديوار چين ها را بنا می كرد ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس كه پشتش زير بار فقر خم می شد ؟
يا كه زيرضربت شلاق له می گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد
معلم ، ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد
يك با يك برابر نيست!!
از کجا مارشال؟:46:
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
...
از كجاشو كه...ولي شاعرش:
جمال الدين اصفهاني.
همه می پرسند:
چست در زمزمه مبهم آب؟
چست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،روی این آبی آرام بلند؟
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال !!!
تو برنامه گلها - که قبل از انقلاب از رادیو پخش میشد -
یه گوینده زن بود که قبل از اکثر برنامه ها همیشه این شعرو میخوند.
نوارهاشو زیاد دارم
...
ليك دور از سايه ها
بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان
از جدائيها و از پيوستگي هاشان
جسمهاي خسته ي ما در ركود خويش
زندگي را شكل مي بخشند
...
آذر پژوهش رو ميگي يا روشنك؟يا هيچ كدوم؟
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش
بادها دلتنگند
دستها بيهوده
چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهر ها می لرزند
برگها می سوزند
يادها می گندند
باز شو تا پرواز
سبز باش از آواز
آشتی کن با رنگ
عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
روشنک. فکر کنم وقتی چیزی نداشت اینو میخوند!
...
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
...
آها ...بله نوك زبونم بودا ...