از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
Printable View
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
ما شبی دست برآریم دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كنج خرابات مقام است
از ننگ چه گويي كه مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست
در کوی نیک نامــــان ما راگذر نداندنقل قول:
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
بدینوسیله اصلاح گردید!:27:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشقست و داد اول در نقد جان توان زد
دل عالمی بسوزی چو چو غدار بر فروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
دل ديوانه از آن شد كه نصيحت شود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم
ماییم و آستانه ی عشق و سر نیاز
تا خواب خوش کرا برداند کنار دوست
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه ی مراد رسید ای محب خموش
شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح تن دهد که چه گفت و چها شنید
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است
به آب دیده بشوییم خرقهها از می
که موسم ورع و روزگار پرهیز است
ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود
تسبيح شيخ و خرقه رند شراب خوار
رهرو منزل عشقیم و ز سرحدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
تو مگر بر لب آبی به هوش بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوریست
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بمردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تکیه بر اخترشب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو