آخه بعضی از شاعرها تک بیتی سرودن! بعضی از بیتها هم آخرین بیت شعره!!! ولی بازم چشم!:11:نقل قول:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما، کافریست رنجیدن
حافظ
Printable View
آخه بعضی از شاعرها تک بیتی سرودن! بعضی از بیتها هم آخرین بیت شعره!!! ولی بازم چشم!:11:نقل قول:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما، کافریست رنجیدن
حافظ
نشد از سايه خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند
چون بجز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند
دولانیب عالمی لقمان کیمی معنا گزیرم
چون کی معنالی گئچن گؤنلریمین حرمتی وار
عالمین سئرینه گل گور نه گوزه ل فطرتی وار
هر گولون هر چیچکین ئوز آدی وار صورتی وار
نسیمی
رونق ايام جوانيست عشق
مايهي کام دو جهانيست عشق
زندگي دل به غم عاشقيست
تارک جان در قدم عاشقيست
جامی
تا به جایی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایه افکار
بار یابی به محفلی،کانجا
جبرئیل امین ندارد بار
هاتف اصفهانی
رخت همت به خطهی جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
عبدالرحمن جامی
ليلي چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهي دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عيش خويش بر سنگ
جامی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
عبدالرحمن جامی
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
بسر برشو اين گنبد آبگون را
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا
پروین اعتصامی
از هرطرفي چهره گشايی که منم
در هر صفتي جلوه گرآيی که منم
بااين همه گه گاه غلط مي افتم
نادان کس و بله روستايی که منم
محمد کاتبی نیشابوری
محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست، اين پيراهن است، افسار نيست
گفت: مستي، زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت: جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
پروین اعتصامی
تیر بر دل بزد و مانده بجا پیکانش
آه، دانم سبب آه دمادم چه بود
ای فضولی مزه باده ساقی دانی
چو کنی توبه بدانی که ریا هم چه بود
مولانا فضولی
در رواج کار خود، چون من بکوش
هر که را پر شيرتر بيني، بدوش
گفت، آري، داوري نيکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم
پروین اعتصامی
مردم این دیار را با من
اثر شفقت و عنایت نیست
یا در ین قوم نیست معرفتی
یا مرا هیچ قابلیت نیست
مولانا فضولی
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليک به خون جگر شود
حافظ
درد دل با سایه میگویم نمییابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانهام
متصل از درد عشق و طعنهٔ عقلم ملول
میرسد هر دم جفا از خویش و ازبیگانهام
مولانا فضولی
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشي از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد
حافظ
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سببش
اختیاری نهد خرد لقباش
عبدالرحمن جامی
شمهاي از داستان عشق شورانگيز ماست
اين حکايتها که از فرهاد و شيرين کردهاند
هيچ مژگان دراز و عشوهي جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکين کردهاند
حافظ
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پروین اعتصامی
آوردهام شفيع دل زار خويش را
پندي بده دو نرگس خونخوار خويش را
ايدوستي که هست خراش دلم از تو
مرهم نميدهي دل افکار خويش را
امير خسرو دهلوي
ای خوش اول مست، کی بیلمز غمی-عالَم نه ایمیش،
نه چکر عالم اوچون غم، نه بیلر غم نه ایمیش
بیر پری سیلسیلهیی-عشقینه دوشدوم ناگه،
شیمدی بیلدیم سببی-خیلقت-آدم نه ایمیش.
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
ترجمه:
خرم آنکس که نداند غم عالم چه بوَد
غم دنیا نشناسد، نه که خود غم چه بوَد
ناگهان بندی زنجیر نگاری شدهام
حال دانم سبب خلقت آدم چه بود
ش
شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم
اخگر دلزندهام، محتاج دامان نيستم
شبنم خود را به همت ميبرم بر آسمان
در کمين جذبهي خورشيد تابان نيستم
صائب تبریزی
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
انوری
دلم ز پاس نفس تار ميشود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار ميشود، چه کنم
اگر ز دل نکشم يک دم آه آتشبار
جهان به ديدهي من تار ميشود، چه کنم
صائب تبریزی
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
شیخ بهائی
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمين تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
صائب تبریزی
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی
ساقيا! بده جامي، زان شراب روحاني
تا دمي برآسايم زين حجاب جسماني
بهر امتحان اي دوست، گر طلب کني جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل ماني
شیخ بهایی
یاران گذشته بس که کردند
تاراج عبارت و معانی
شد تنگ فضای نظم بر ما
فریاد ز سبقت زمانی
فضولی
يک دمک، با خودآ، ببين چه کسي
از که دوري و با که هم نفسي
ناز بر بلبلان بستان کن
تو گلي، گل، نه خاري و نه خسي
شیخ بهایی
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
جامی
دلم از نيستي چو ترسانيست
تنم از عافيت هراسانيست
در دل از تف سينه صاعقهييست
بر تن از آب ديده توفانيست
مسعود سعد سلمان
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
خیام
تا کي دل خسته در گمان بندم
جرمي که کنم بر اين و آن بندم
بدها که ز من همي رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
مسعود سعد سلمان
من کبوتر گؤرمدیم کیم باز اولا
حؤسن ایچینده،در جهان شهباز اولا
سن تکی کیمدیر جهاندا بیر داهی
گه کبوتر در جهان،گه باز اولا!
عمادالدّین نسیمی
اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خويش زمانه نهان نداشت
در گيتياي شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجايب گيتي کران نداشت
مسعود سعد سلمان
ترکیب پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
حکیم عمر خیّام
تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود
طاق ابروي توام قبلهي جان خواهد بود
سرکشان را چو به صاف سرخم دستي نيست
سر ما خاک در دردکشان خواهد بود
شهریار
دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهیترم تا اینجا
افضل الدین خاقانی شروانی